۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

نقـد ادبی !!!

از همان بچگی خواندیم و در مغزمان فرو کردیم که : " ادب مرد به ز دولت اوست " و بهمان یاد دادند : " جواب ابلهان خاموشی است " – یک بار مادرم گفته بود این جمله را زمانی که مدرسه می رفتند به عنوان جوابی دندان شکن به طرف مقابل می دادند!- به این می گویند انتقال فرهنگی از نسلی به نسل دیگر !!! – و یا " سکوت علامت رضاست " یا مثلا" : " بدهکار را که رو بدهی طلبکارمی شود " و ... آن زمان ها که مدرسه می رفتیم و با هر بهانه ای می خواستیم قهر کنیم و تلافی سر بقیه در بیاوریم، با به کار بردن فقط یکی از همین ضرب المثل ها طرف دعوا حسابی رویش کم می شد و می رفت پی کارش ! حال که سن و سالی داریم و واقعا" نمی خواهیم دعوا کنیم ولی ناخواسته وارد دعوایمان
می کنند ! نمی دانیم جواب دندان شکن یعنی چه !؟ خدا را شکر انقدر حرف های خفن !!! - ببخشید کلمه ی مناسب دیگری پیدا نکردم با توجه به اینکه این کلمه به بهترین وجه منظور را ادا می کند- به فرهنگ لغات فارسی اضافه شده است که نمی فهمم کدام را در موقع خشم باید بر زبان راند و کدام را به هنگام نرمی و عطوفت به همراه یک لبخند !!! در ضمن درست است که ضرب المثل ها دیگر به کار نمی روند ولی حالت گوینده را به شنونده منتقل می کنند! یعنی طرف به راحتی تشخیص می دهد طلبکاری یا رضایت داری و یا از روی بی ادبی و بی فرهنگی داری جواب می دهی !!! به هرحال دیدم کلمات جدید التاسیس که یاریم نکردند، از طرفی، اگرجواب بدهم می شوم طلبکارو اگر ندهم قطعا" باید بدهی ام را بپردازم !ادب و دولت هم که یکجا نباید جمع شوند چون ضرب المثلمان از بین می رود ! می ماند مرد و سکوت ...اگر دعواکننده ها جسارت دارند، این دو را بیابند !!!

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

نـیــمـدايــره

چندی پیش تصمیم به تماشای یکی از فیلم های ساخت داخل گرفتیم که تبلیغ زیادی برایش شده بود لذا سی دی آن را تهیه کردیم تا سر فرصت و با دست و پایی آسوده !در منزل تماشا کنیم و سرگرم شویم.مضمون فیلم را نمی دانستم اما به سبب کارگردان معروف و بازیگر قوی اش می دانستم حرفی– در خفا - برای گفتن دارد... دقایق زیادی از فیلم گذشته است،نمایش گذر سریع روز وشب،دیالوگها کم، تن ها خسته و چهره ها افسرده و چالش هایی بی نتیجه برای بهبود اوضاع در یک تالار غذاخوری که متعلق به مردی میانسال و عصبی است.کارگرها می خرند،می شویند،می پزند،می روبند و می سابند،تنها برای ماندن و شراکتی ناخواسته باعده ای ماتم زده که آن تالار را برای فرو نشاندن داغ دلشان و جاری کردن اشک یتیمانشان انتخاب کرده اند و مردمی که برای مثلا" احترام به مردگان و صاحبان عزا و بیشتر به خاطر شادی روح رفتگان!دور خوان رنگین سوگواری می نشینند و اجازه نمی دهند خدای نکرده سرسوزنی از برکات و نعمات سفره، روی زمین بماند! حرف هایی که میان کارگر و کارفرما رد و بدل می شود در حد داد و فریاد، چند فحش و اگر لازم شد یک سیلی آبدار برای محکم کردن امور! اشیا با در نظر گرفتن میلی مترها در کنار هم چیده شده اند و کوچکترین جابجایی سبب از هم پاشیدگی بیشتر روح افسرده و معذب صاحب تالار می شود. شنیدن ناله زنهای بی شوهر و مردان زخم خورده از داغ برادر، دیدن ردیف لباس ها و چادرهای سیاه، اینها دست به دست هم داده و روح و جسم مرد را پوسانده اند.دکترها تاکید دارندکه هرچه زودتر آن ماتم سرا را تعطیل کند و یا سعی کند مراسم جشن و عروسی را هم در تالار برگزار نماید.مرد احتمالا" در زندگیش به ندرت، حتی از چارچوب درتالار خارج شده بود چون خانه اش در طبقه ی بالای تالاراست ! آشپز علیل و زنش، دو مرد جوان و زن جوان دیگری با کودکش – به عنوان کارگران تالار غذاخوری- تن داده اند به هر خفتی برای حراست از چیزهایی که ندارند! داشته هایشان را شاید به اجبار و ناخواسته، سرنوشت به آنها تحمیل کرده بود. امیدهایشان در روزمره گی گم شده است و حتی تیک تیک ساعتی نیست برای یادآوری اینکه زمانی هست که می آید و می رود ! مرد در روزهای آخر زندگی اش می فهمد که می توان خندید و موسیقی گوش داد، می توان سر را کمی بیشتر برگرداند تا شادی دخترکان کوچک را دید و توانست عشق را بیابد و پیوندی را شاهد باشد،فهمید که اگر اشیای زبان بسته ازجایشان تکان بخورند، اتفاق ناگواری نمی افتد و یا مرده ها بعد از تدفینشان، خواب راحتشان را ول نمی کنند تا در تالار منحوسش به پرواز درآیند! ...این روزها که نه، از خیلی خیلی روزهای پیش خنده از لبان مردم ما رفته ! شادی ها هم درست مثل عزاداری ها شده،در عزا به سرمان می کوبیم و سینه هایمان را چاک می دهیم و در شادی با همان نوحه ها و همان کلمات خالی از امید و نشاط و با همان چهره های نشسته ! دستها را روی سر برده و کف می زنیم ! و انقدر این دو شبیه هم و نزدیک به هم شده اند که مرز میان شادی و غم را گم کرده ایم ! دیدن چهره های عبوس و پژمرده و کسانی که با خود حرف می زنند مدتهاست که دیگر تعجبی ندارد . سرها پائین ! نگاه ها روی زمین و حتی الامکان روی کف آسفالت خیابان، گردن ها خمیده و خود ها فرورفته در بیخودی !
به خود تلنگر می زنم که بخندم به این نوشته و آن فیلم و آن آدم ها. خودم را دلداری می دهم که:" بابا همش فیلم بود، تمام شد، بازیگرانش هم از قالب آن آدم های بدبخت و بیچاره درآمده اند و با ماشین های خوشگلشان رفتند خانه و... " تلنگر خودش را به من می زند که: " واقعیت همین است، در این نقطه از دنیا یک پاک کن برداشته اند و لبخند را از چهره ها پاک کرده اند و با پرگار نیم دایره ای رسم کرده اند وارونه، به جای آن.

آنچـه گـذشـت

دوستانی که با وبلاگ قبلی همراهم بودند، این مطلب را خوانده بودند اما چون این نوشته را دوست دارم دوباره در اینجا می گذارمش
عاشق بود، عاشق هرچه در زندگیش داشت. از کودکی اش گرفته تا همان روزها...خستگی برایش مفهوم نداشت.حتی خوابیدن را هم دوست نداشت. اغلب می دوید.راه رفتن آهسته خلقش را تنگ می کرد.ترجیح می داد از وسط بزرگراه رد شود تا از روی خط کشی. با سکوت و خلوت میانه ای نداشت،گرچه بعدها مثل همه همسالانش عاشق تنها زندگی کردن شده بود و به عوارضش هم فکر نمی کرد.یادم هست دبستان که می رفت، در مسابقه دو مدرسه اش نفر اول شد و از آنجا که در محل مسابقه امکانات کم بود، یک عدد لیوان پلاستیکی با یک دستمال چهارخانه زرد و صورتی به صورت علی الحساب جایزه گرفته بود تا بعد جایزه اصلی را در مدرسه، سر صف و با حضور تمام شاگردان دریافت کند. اینها به کنار، احساس قهرمانی، خود عالمی داشت ! تبحر عجیبی در جاگذاشتن و گم کردن وسایلش داشت، لوازم تحریر که جای خود را داشتند. می توانست پالتو و دستکش و اگر لازم شد، کفشها و از همه مهمتر خودش را هم جا بگذارد! چند بار هم اتفاق افتاده بود که ازسرویس مدرسه جا بماند. فجیع تر اینکه هیچکدام از این راهها باعث نشدند تا او به حمام نرود یا مشق ننویسد!.در دبیرستان، به نحو شجاعانه تری عمل می شد، از جمله پریدن از پنجره ته کلاس و الفرار ! پرتاب پوست پرتقال توسط ته خودکار روی تخته سیاه برای معلم یا همکلاسی هایی که زیاد مطبوع نبودند! اگر شاگرد بود که پوست پرتقال درست وسط پیشانیش نشانه گرفته می شد ولی در مورد معلمها بیشتر فضای اطراف مد نظر بود. ریختن فلفل در بخاری برای فنا کردن امتحان عربی هم کاری بود کارستان که در عوض، معلم بی فرهنگ ! با یک عدد نمره 5 درشت و زیبا آخر سال او را مورد تفقد قرار داد. چقدر زور داشت که تابستانش با خواندن درس آنهم از نوع عربی ! خراب شود. زندگی پر از شور بود.خیلی چیزها برای ذوق کردن وجود داشت... در هجده سالگی فهمید که وجود قانون در هر مملکتی چقدر مفید فایده است ! گاهی موجهایی می آمدند، کوچک و بزرگ، بعضی با خود گل و شل می آوردند و بعضی شاخه های شکسته و بعضی هرچه که دلشان می خواست،به مقتضای شرایط و زمان! اما از همان ابتدا می فهمید که اینها زودگذر هستند،آرام دور می شدند و همه جا سبز و آبی می شد. 
چند سال بعد، دانشکده را در کنار کارش گذراند. دانشکده را خیلی دوست داشت، همکلاسی هایش را هم همینطور، با تمام شدن یا نشدن ساعت کار ، کیف و کتاب و جزوه زیر بغل، نهار خورده یا نخورده، یا در حال سق زدن ساندویچی در راه با دویدنی نصفه نیمه ، در گرما و سرما داخل اتوبوس های واحد یا تاکسی های خطی و جایی برای نشستن و مرور کردن درسهای آنروز نیز روندی بود که برای هماهنگ کردن کمترین زمان با بیشترین مکان و در مسیرهای مختلف باید انجام می شد ! مزه پرانی های همکلاسان و شیطنت هایشان خستگی را از تن به در می کرد. با اینکه رختخوابش راحتترین جای دنیا بود ولی بعضی شبها، خواب رفتن روی کتابها اجتناب ناپذیر بود... ناگفته نماند که یکدندگی ها یا بی اعتنایی به موضوعاتی که باب میل نبودند می توانستند کمتر سبب رنجش یا برهم زدن روال تند روزانه گردند. نه خوبﹺ خوب بود، نه بدﹺ بد. هرچه که بود او را همینطور دوست داشتم. اگر غیر از این بود که او نبود.یک روز، طوفان شد و این بار موجی آورد به بلندای یک کوه. باران بارید. تند شد. ویران کرد و شکست حریم ها را، باورها را و ارزش ها را... روزگار کمی بیرحم شده بود. سخت گرفته بود. شبها، رویاها از ترس زوزه شغال ها فرار می کردند، روز تمام نمی شد، دلش نمی خواست روز شود.سکوت و تنهایی نیمه شبها و دفترچه کوچک روزانه اش را بیشتر دوست داشت. با طلوع خورشیدی که تا چندی پیش خیلی نارنجی تر بود، راههای تازه تری در پیش می گرفت. می دوید اما عقب می ماند! شاید از راه دیگری باید می رفت، حتما" راه دیگری هم وجود داشت. حتما". باید به خود فرصت می داد تا بسازد آنچه را ساده لوحانه باور کرده و عهده دارش شده بود. راهها بسته می شدند و رشته ها پنبه. انگار همه کوچه ها بن بست بودند. اشک هم دیگر یاری نمی کرد. آب مزه تلخی می داد. چه اهمیتی داشت کسی دوستت بدارد یا دوستش بداری . چه کسی می فهمید، حس غریبانه زیستن با نکبتی غربت زده را؟ ... تا رمقی باقی بود و روزنه ای کوچک، باید می پرید. طوفانی دیگر لازم بود و فرشته ای برای مرهم گذاشتن بر بالهای شکسته اش! اگر تقدیر، له شدن در زیر آوار حسرتها بود، مسلما" مال او نبود! و... چه پوست انداختنی بود گذر از نهایت بیگانه شدن و یخ زدگی...  اکنون خیلی چیزها تغییر کرده. فهمیدن یا شناختن بعضی آدم ها، بعضی رنگ ها و حتی بعضی اشیاء گاهی لازم می شود! هر چیزی مفهوم و پیام خاص خود را دارد. دوستان هم انگار هر کدام تاریخ مصرف خود را داشتند! بعضی ها نیز خودشان خواستند جایشان را به اتفاق ها و آدم های تازه تری بدهند که این خود نیز خالی از تنوع و تفریح نبود! فهمید که چه بخواهد چه نخواهد همیشه چیزهایی گم می شوند و چیزهایی پیدا ...
دویدن از وسط بزرگراهها شاید دیگر خیلی جالب نباشد و یا فرار از چیزی که مجبور است یادش بگیرد، ولی هنوز خیلی چیزها برای ذوق کردن وجود دارند.می گویند فراموشی نعمت است و انسان، فراموشکار. اما او هر زمان که پوست تازه انداخته اش را نگاه می کند ، می پرسد: فراموشیﹺ چه چیز نعمت است !؟