صداي پا، گام های یکنواخت، گاهی آرام می شدند اما نمی ایستادند.
چشماني که مي خنديدند، مي درخشيدند و چه مهربان بودند،
اندازه ي صداقتشان انقدر بود که نيازي نباشد به کلامي يا به حلقه ي اشکي ،
اندازه ي صداقتشان انقدر بود که نيازي نباشد به کلامي يا به حلقه ي اشکي ،
و صدايي که دوست داشتم بخواند، دوست داشتم قصه هايش را بگويد.
گاهی هم به او بخندم، به آوازش ، به قصه هايش و او هم بخندد به من و قصه هايم و هرچه نوشتن است !
گاهی هم به او بخندم، به آوازش ، به قصه هايش و او هم بخندد به من و قصه هايم و هرچه نوشتن است !
اگر نگاهش مي کردم، اگر گوش می کردم، اگر...
دستانش را !؟ نمي دانم !
نگاهش را !؟ نگاه نکردم، فقط چشمها را ديدم. فقط !
صدايش را !؟ گوش نکردم و به سازش نيز!
روزي ديگر، مي خواست همکلام شود با نسیم خنک اولین ماه سال و ... وادارش کردم به سکوت . نبايد مي گفت، هرگز نبايد مي گفت...
نتوانستم بگويم که شنیده بودم، فهميده بودم.
این منم که ناگفته ماندم و ناتمام ...