۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

بی نام

صداي پا، گام های یکنواخت، گاهی آرام می شدند اما  نمی ایستادند.
چشماني که مي خنديدند، مي درخشيدند و چه مهربان بودند،
اندازه ي صداقتشان انقدر بود که نيازي نباشد به کلامي يا به حلقه ي اشکي ،
و صدايي که دوست داشتم بخواند،  دوست داشتم قصه هايش را بگويد.
 گاهی هم به او بخندم،  به آوازش ، به قصه هايش و او هم بخندد به من و قصه هايم و هرچه نوشتن است !
اگر نگاهش مي کردم، اگر گوش می کردم، اگر...
دستانش را  !؟     نمي دانم !
نگاهش را    !؟    نگاه نکردم، فقط چشمها را ديدم. فقط !
صدايش را   !؟    گوش نکردم و به سازش نيز!
روزي ديگر، مي خواست همکلام شود با نسیم خنک اولین ماه سال و ... وادارش کردم به سکوت . نبايد مي گفت، هرگز نبايد مي گفت...
نتوانستم بگويم که  شنیده بودم، فهميده بودم.
این منم که  ناگفته ماندم و ناتمام ...