۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

پدر

- سلااام بلا دوره انشالله... آخه چرا اینطور شدی...!؟
- دوست من! تو سن ما دیگه طبیعیه...
- بیمارستان خوبیه ! مجهزه،تمیزم هست!
- آره خیلی هم خوب می رسن .
- اینهمه عکس و آزمایش و اسکن و ام آر آی و... خوب ، نتیجه !؟
- معلوم نیست، باید صبر کرد، باید دید...
اتاق گرم است ، هم اتاقی خوب است،آمد و شدها، مهربانی ها و دلواپسی ها و... صورت مهربان و چشمان میشی اش، موهایش را که سالها پیش نه کم کم که انگار یکباره سفید شدند ،" پدر جان " گفتنش را که اگر اینطور صدایمان نکند یعنی قضیه خیلی جدی است ! و استقامت و استواری اش را در تمام زندگیم ستوده ام. فراز و فرود روزگارو دور شدن از آرمان هایش هرگز بهانه ای نشدند برای شکوه و گلایه که مایه ی سپاسی بودند از پروردگار. من نیز سپاسگزارم از سرنوشت که او را برایم انتخاب کرده . دستانش را می بوسم که قلمفرسایی ها کرده اند و چشم بر گونه های خندانش می گذارم. می گوید: " من خیلی خوبم، خیلی، شب خودم با شما تماس می گیرم، مواظب خودتان باشید پدر جان..." دوباره می بوسمش . خیره می شوم در چشمانش ، خواستم بگویم هنوز هم می خواهم او مواظبم باشد...
- وقت ملاقات تمومه! خواهش می کنم بفرمائیـد!
دیگر حرفی نمی زند، با نگاهی جدی دستانش را در هم گره می زند. منظورش را فهمیدم: " به قانون احترام بگذار" می خندم و دستش را
می فشارم و شب منتظر تلفنش می شوم...