۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

غــــرور

ازدوردستها، پشت مه، رنگهایی دیدم. می رقصیدند، می پریدند ، مثل آتش بازی. آبی و سبز، سرخ و زرد. نارنجی بود. سفید هم بود...
رفتم توی مه. قطره های شبنم روی صورتم نشستند. سرم را بالا گرفتم و چشمهایم را بستم. خواستم نفسی تازه کنم که سرگردان شدم در فضایی غریب ! مه داشت می رفت. شبنم ها خشک شدند. رنگ ها محو شدند. چقدر عجیب! یعنی اشتباه دیده بودم !؟ پیشتر رفتم. خالی بود. شاید انعکاسی در آنجا وجود داشت که همه چیز را از دور،رنگی نشان میداد !
کو نارنجی؟ آبی کجاست؟ شبنم چه شد؟
ازکنار تک درختی کهنسال،صدایی آمد:" سیاهی ام را ببین! بپذیر مرا،که همین است ودیگر هیچ! "
گفتم : "می روم "
آهسته گفت :" بمان . سبز باش، آبی، گاهی سفید و... چه بهتر که سرخ ! "
گفتم: " تو می پذیری!؟ "
آرام بود، جدی و یکنواخت . به نظر می آمد روح ندارد. آهسته گفت :
" نه ! من مطلقم، سیاه همه چیز است، سیاه یعنی همه ی رنگها! "
پرسیدم: " بقیه کجا هستند؟ "
گفت: " اسیرند ! "
به سویش دویدم.خواستم رهایشان کند. عقب رفت. شاید ترسید رنگ های پشت سیاهی اش را بدزدم! ... شاخه ای را گرفت. شاخه از جنس خودخواهی اش بود، خشک و سخت با شیارهایی عمیق. رفت بالا. فریاد می زد: "همین است و دیگر هیچ ...! "
چشمهایم را باز کردم. باران می بارید. بوی تازگی آمد. ایستادم. نفس کشیدم . مه بود.به سختی می توانستم رنگ و فضای مه آلود را ببینم . باور داشتم که خالی نیست و هرچیزی رنگ خودش را دارد،اما...هنوزتردید دارم، اگر تکه ای از شاخه ی خودخواهی اش در گوشه و کنار دلم مانده باشد...!؟ آنقدر می ایستم تا باران آن را هم بشوید و ببرد.