۱۳۹۳ دی ۲۳, سه‌شنبه

چه عجب از این طرفا !!!

چند روزیه مشغله کاری کم شده. ماههاست که به یادتم ، چه کنم که کار اجازه ی نوشتن نمیده ، سر کار هم که نباشی انقدر موارد عقب افتاده هست و انقدر برو بیا و در کنار همه ی اینها روزمرگی ...
نوشتن انگیزه می خواد، قلم می خواد، یه ذهن آزاد و خلاصه یه چیزهای خاص خودش رو.  ای داد که چقدر بهانه آوردم. دلتنگت بودم اساسی . یه روزی باید بزرگ بشی، معروف بشی، خودتو نشون بدی، از اینکه تو ذوقت می زنن دلگیرنشی و اهمیت ندی، از اینکه حرفاتو رک و راست بزنی؛ حتی توی نوشته هات نترسی و نلرزی، تو حرفی، کلمه ای، جمله میشی و بعد هم صفحه و شاید هم کتاب؛ کتابی بزرگ ، پر از حرفهای نگفته و داستانهایی که سالها حملشون کردی با خودت! نمیدونم کی متولد میشین و پا روی صفحه های سفید میگذارین! کاش حس و حالی واسه اون روز باقی بمونه و همتی و اراده ای... بچه و نوه و نتیجه ای که ندارم براشون خاطره به جا بذارم! تازه، اونها هم پیر می شن و میرن ، اما صفحه ها باقی میمونن، قلم میمونه، حرفها هم میمونن... داد از حرف و کلمه و جمله ای که از روده و معده و اثنی عشر و گلو به کمک زبون بیان بیرون ! دوباره میرن تو همون دل جا خشک می کنن و تا آخر عمر باهاتن، خوبش قلقلکت می ده و بدش زخمی می کنه و همینطور داری باهاشون زندگی می کنی... آها، از نوشتن می گفتم، گفتم بیام بنویسم یه کم دلم باز شه دوباره برم بدوم واسه شرکت !!! فقط خواستم بگم خیلی دوستت دارم و خیلی مخلصیم. بازم می یام سر می زنم . یه وقت فکر نکنی تنهات میذارم ها، بی مرام تو هم گاهی یاد من کن ...

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

سر زده اومدم کسی نیست ! مدتهاست خبری نیست ! دلم گرفت. دستم به نوشتن نرفت.ویادش به خیر با چه ذوق و شوقی این وبلاگ رو راه انداختم. حرفهایی رو که هیچ جای دنیا نمی شد بزنم اینجا نوشتم. با وبلاگم درد دل کردم، خندیدم، شاد شدم و غصه خوردم... دلم یک ذره شده بود براش. همیشه هم یک ذره خواهد ماند. مثل شهر مرده ها شده. برای کی بنویسی؟ برای کی بخوانی؟ با کی بخوانی؟دوستان وبلاگی کجا رفتند؟ ای داد از این حال و هوایی که درست شد! درد دل کردن که جرم نیست، ترس ندارد، قباحت ندارد. با خودمان هم بیرحم شدیم. بابا حق آب و گلی داشتیم اینجا. یارانی داشتیم. همه ی هنرمان همین بود و بهش کلی می بالیدیم.. اوووووه انقدر حرف دارم. فکر می کردم دیگه نمی تونتم بنویسم اما می بینم می توانم. همینقدر هم خوب بود. دلمون برای هم تنگ شده بود. سنگ صبور هم بودیم. با اینکه از هم دور شدیم اما همین الان حس کردم همیشه می تونیم برای هم بمونیم. چه خوب که نوشتم. خوانده بشود یا نشود. خواستم بنویسم که نوشتم. این قصه سر دراز دارد... دیگه بیشتر می یام سر می زنم یک وقت از دست نرود قصه هایم... قبل از رفتن برایت دعا می کنم. همیشه باشی. شلوغ و پر سر و صدا، خوب بنویسی ، خوب بشنوی، خوب بخوانی، ای خانه ی قصه های من...


۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

ذره بین

ساعت8:30 شب سلانه سلانه می رفتم خانه.بغض های تلنبار شده ی چند روز اخیرسنگینم کرده بود. متوجه اطرافم نبودم،حتی متوجه فروشگاه بزرگی که نور زیاد و رنگارنگ چراغهایش چشم را می زد، نشدم ! این از کجا سبز شد!؟ نفهمیدم کی مقابل در فروشگاه رسیده بودم که ناگهان از پشت در، دستی بیرون آمد و راهنمایی ام کرد بروم داخل! هرچه نگاه کردم صاحب دست را پیدا نکردم. انگار تمام وجود آن آدم فقط یک عدد دست بود! رفتم داخل. مکانی زیبا و باشکوه ، صدای موسیقی، صدای خنده، رنگهای شاد، تمیز… ساعتی گذشت. دنبال گوشه ی دنجی گشتم تا کمی بنشینم و خستگی در کنم. کافه کوچکی در کنار فروشگاه بود. برای اینکه از سر و صدا در امان باشد دورتا دورش را از شیشه های دوجداره ساخته بودند و داخل کافه پر بود از گیاهان سبز و گلهایی که نمی شناختم. کف کافه با چمن مصنوعی پوشانده شده بود و موزیک و نور ملایم و مبلمان راحتی شیری رنگ و آب نمای کوچکش فضایی بی نهایت آرام و زیبا بوجود آورده بود. انقدر که دلم می خواست شب را همانجا بمانم. تازه نفسم جا آمده بود که خانم جوان و زیبایی آمد سر میز و پرسید: " سلام عزیزم، چی میل داری؟ "
- سلام... یک ...
نگذاشت حرفم تمام شود! رفت وبا یک لیوان بزرگ به اندازه یک گلدان به اضافه ی یک ظرف پر از کیک به اندازه یک دیس پلوخوری، از همانها که وقتی بیست سی تا مهمان داریم مادرم توش پلو می کشد! برگشت. یک شاخه بزرگ رز هم تقریبا" به اندازه 3 متر گذاشت روی میز! تشکر کردم و گفتم: همه ی اینها برای منه!؟ چقدر بزرگ هستند!
- بله. چون برای اولین بار میهمان ما هستید، اینها هدیه ی ما به شماست!
گلدان را برداشتم و چند جرعه نوشیدم. هرچند میلی به کیک نداشتم اما با یک چنگال بزرگ تکه ای برداشتم ،اووم خیلی خوشمزه بود. دوباره رفتم سر وقت گلدان و نوشیدنی.اگر می خواستم همه محتویات گلدان را بخورم باید یک دستشویی پیدا می کردم و تا صبح آنجا می ماندم! از کافه آمدم بیرون. چیزی که توجهم را جلب کرد یک ویترین شیشه ای خیلی خیلی بزرگ ودر پشت آن موجودی بسیار اخمو با یک ذره بین هم قد خودش در دست .فقط دوتا چشم ورقلمبیده و یک دهان باز معلوم بود. آخر هم نفهمیدم طرف زن است یا مرد! و در یک چنین جایی چکار می کند!؟ بالای سرش یک تابلو بزرگ سفید که رویش با سیاه نوشته شده بود : " انواع ذره بین ! " آویزان بود. در حالیکه بر وبر نگاهم می کرد با همان ترشرویی گفت :
- آهای، بیا اینجا ببینم!
- برای چی؟
- چرا اینطوری هستی!؟
- چطوری؟
- معلوم هست چی تو اون کله ات می گذره؟
- ببخشید مثل اینکه شما حالتان خوب نیست...
- نخییییر نخیییر بنده خیلی هم خوبم. این شمائید که مشکل دارید. به خودت جلوی آینه نگاه کردی؟
- خوب معلومه آدم ناحسابی...
- آها پس خودتو خوب ندیدی.
حال و حوصله ی بحث با احمق ها را ندارم. برگشتم که بروم، ذره بین داد کشید:
- مگه با تونیستم!...
محل نگذاشتم و راهم را کشیدم و رفتم. صدا را می شنیدم که یک فلک زده ی دیگر را گیر آورده .از فروشگاه زدم بیرون. نفس کشیدم. لعنت کردم هرچه ذره و ذره بین فروش و ذره بین ساز را ! فکر کردم اگر یک سمعک داشت بهتر بود...
فردا شب که می رفتم خانه، رفتم سمت خیابانی که فروشگاه در آن بود. نه به خاطر آن موجود و ذره بین هایش، به خاطر کافه کوچک و دنجش. نبود. حالم گرفته شد. یادم افتاد اندازه نوشیدنی و دیس کیک و گل رز هم کمی عجیب بود. نکند به آن هم ذره بین وصل کرده بودند!؟ گل رز سه متری را کجا پرورش می دهند!؟ ... آها! آنها شاید ظاهر قضیه بوده برای گول مالیدن ! از کافه رفتن هم منصرف شدم. صدای آن موجود در گوشم زنگ می زد. کاش سمعک داشت ولی چه اهمیت دارد، هر کس هرطور که دوست دارد می تواند ببیند یا نشنود ! زندگی یعنی آزاد دیدن، آزاد فکر کردن ، آزادانه نشنیدن ، یعنی دلبخواهی!
صبح که می آمدم خودم را خوب در یک آینه بزرگ نگاه کردم. راست می گفت! چطور نفهمیده بودم که حجم کله ی من گنده تر از آینه شده!

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

بـا اجــازه !

همین چند روز پیش فهمیدم " اجازه " مسئله مهم و قابل توجهی در زندگیست. اگر "اجازه و فعل اجازه گرفتن" وجود نداشته باشد، روابط حسنه نیز معنایی نخواهند داشت و کلیه ی روابط تنها در گرو صدور اجازه است که تحقق می یابد نه در گرو احترام!
برای صلح ، برای جنگ ، برای دوستی ، برای ازدواج، کار، لباس پوشیدن، آرایش کردن، معاشرت، میهمانی، ماهواره .... و در سطوح خصوصی تر و پایین تر می شود برای خواندن ، برای نوشتن ، برای حرف زدن و ... می ترسم کم کم برسد به دستشویی رفتن !
- چرا اینارو نوشته بودی!؟
- خوب دلم خواست نوشتم. به کسی چه مربوطه!
- به کسی چه مربوطه!؟ به من، به اون، به همسایه ، به شهر، به مملکت، به خارج از کشور، به کره ماه ! پس منظورت... بود! آهان فهمیدم! چقدر بیشعور و بی ملاحظه! خواستی همه چی رو تو اینترنت بدی که همه ی دنیا بفهمن !!!
- ای بابا چه ربطی داره،من یه سوژه گیر آوردم و ساختم و پرداختم و نوشتم که بخشی از آن هم درد دل خراب خودم بود. مگه تو اون نوشته اسمی از کسی، چیزی، جایی برده شده که اینطور شلتاق می کنی ، پس نوشتن برای چیه؟ من داستان کودکان که نمی نویسم. اونجا محل شخصی من است و هرچیزی که دلم بخواهد می نویسم. خبرگزاری که نیست اسم ببرم و اطلاع رسانی کنم. از غیبت کردن پشت سر مردم که بهتر است. یک جایی است برای درد دل خودم با قلم و کاغذ، برای به شراکت گذاشتن موضوعاتی که شاید یک نفر در دنیا پیدا شود و راه دیگری نشانت دهد، یا کلامی زیباتر بگوید، بدونی که شاید همدل و همزبان و همکلام داشته باشی. اصلن به فرض که هیچکدام اینها نباشد. نوشتن هنر من است. برای این علاقه و عشق لازم نیست از کسی اجازه بگیرم. می نویسم چه خوشتان بیاید چه نیاید.کسی بخواند یا نخواند...
- (بعد از 365 بار پریدن میان حرفهای طرف مقابل) نخیر! تو از اول زبانت تند و تلخ بود. حالا هم تمام ... شعرهای ذهنی ات را می خواهی جلوی چشم مردم بگذاری! اصلن می دانی چیه من هرگز اینطور چیزهارو نمی خوانم. تمام کسانی که وبلاگ می نویسند، دچار توهم هستند و همگی آنها بدون استثناء مزخرفات و چرندیات می نویسند...(بکشید ما را از این مثال زنده در مبحث تعمیم رفتارها به کل یک قشریایک جامعه – از هر مغز متفکری به این سرعت  بر نمی آید ها!!!)
بهتر است این داستان را ادامه ندهم. البته بعدا" فهمیدم که نوشته های آن نویسنده توسط فردی از خانواده چاپ شده و به عنوان سند جرم ارائه شده است! نویسنده نیز به اتهام نوشتن بدون اجازه و بدتر از آن به دلیل اینکه اصولن نوشتن را دوست دارد، نوشته هایش هم همه چرند است، در حبس غیر تعزیری ! به سر می برد.
آخرین اطلاعی که از نویسنده ی چرندپرداز در دست است، به غار خود پناه برده وشاید نقشه ای می کشد برای فرار! وی به هیییییچ عنوان خود را مقصر نمی داند و می گوید: بابا من نظر خودمو نوشتم ، اسمی از کسی که نبردم . اون روز دلم گرفته بود. جایی، کسی را ندارم که حرفم را بزنم . واسه هرکی بخوای دو کلمه درد دل کنی یا حرف بزنی، می شه هرکسی از ظن خود شد یار من! منم به جای گله و دعوا و مرافعه این قلم مظاوم بدبخت را به کار انداختم و هرچه داشتم بر سرش خالی کردم. مگر من جلوی مزخرف گفتن اونومی گیرم؟ من هم مزخرفات خودم را می گویم. می گفت : در این سراچه عذرخواهی هم مفهومی ندارد. انقدر درجه حرارت کینه ها بالاست که اگر پا برزمین بکوبی، گریه کنی، روی ماه طرف را ببوسی و بگویی گه خوردم با جد و آباد و بالا و پائینم و بعد از آن هم برای جبران بیشتر به عناوین مختلف عرض ارادت و اخلاص کنی، یکهو می بینی 16 سال بعد همان موضوع را مثل پنجه بوکس تو صورتت می کوبند،ذوب می شوی،می ریزی روی زمین...  و نتیجه گیری می شود که تو در جوهر وجودت ذره ای از انسانیت بو  نبرده ای و همینطور هم از دنیا خواهی رفت انشاالله !
گفتم: سال گذشته به دوستی که چند سالی است نوشته هایش را می خوانم نوشتم : بابا صد رحمت به من که گاهی چیزهای دیگه ای هم می نویسم. تو از صبح تا شب داری غر می زنی . چیزی هم وجود داره که خوشحالت کنه! خندید و گفت: عزیز من، وبلاگ رو واسه همین چیزا راه انداختم دیگه! سر زن و بچه که نمی شه خالی کرد.اینجا می نویسم هم واسه خودم، هم شاید بعضی ها مخشون یه خورده تکون بخوره ...!
دوباره گفتم: بحث را طولانی نکن. باز هم هرچه می خواهی بنویس. اگر نمی توانی الان بنویسی، من به جایت می نویسم رنج این بی منطقی ها را. آنجا هنوز هم مال توست ، هرچه می خواهد دل تنگت بکو. چه بسا چرند پرداز تصورت کنند یا بشود سندی علیه افکارت یا بگویند تو سیاه می بینی و سفید واظهار فضل برای شناساندن رنگ خاکستری به تو! چه بسا قانونی تصویب شود که حتی حق گفتن کم و زیادت را با قلمت نیز نداشته باشی. تو نزاکت را نگه دار و به هنر دیگران توهین نکن. چون دفعه ی بعد متهم می شوی به توهین و افترا به هنر به طور عام! می دانم که از همین کلمات و همین جمله ها دفعه ی بعد استفاده می شود برای منکوب کردن خودت. یادت باشد بازی با کلمات را شکر خدا هرکسی بلد است اما یاد نگرفته اند چطور بازی را شروع و چطور تمامش کنند !
یاد شعری از سهراب افتادم:

آنگاه که غرور کسی را
له می کنی                                         
...
آنگاه که حتی گوشت را می بندی
تا صدای خردشدن غرورش را نشنوی،
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

90 مبـــــــــــــــــــــــارک

چند ماه پیش دوباره در این بی صاحاب مانده را بستند. اینبار خونسردی ام را از دست ندادم و چون مانند دفعات قبل به یکی دوروز منحصر نشد و این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود، لذا خونسردیمان چندین برابر شده و کاملن عادت کردیم به آن. دروغ نگویم یک کوچولو بد و بیراه هم گفتیم، ولی توی دلمان ، آنهم در کمال خونسردی.
دور از انتظار نبود فیلترینگ بلاگ اسپات. مانند خیلی جاهای دیگر این دنیای مجازی که نبودنشان از اصل قضیه چیزی کم نمی کند. هیچ تمایلی هم به تغییر دوباره ی آدرسم ندارم. اینجا گوشه ای از دنیای من است، اگر بولدوزر هم زیرش بیندازند، دنیای من باقی می ماند  و... بهاری دیگر آمد. این بهارها انقدر زود می آیند و می روند که امسال در این مورد هم خونسردی ام را حفظ کردم و مثل سالهای پیش با ابروهای بالارفته و دهان باز به اندازه ی یک بیضی نگفتم: " وااااااااااای چچچقققدررررررر زوووود گذششششششت !!! "
در ایام تعطیلات عید هم با کمال متانت و خونسردی پذیرای میهمانان نوروزی رسیده از ولایت بودیم و از به هم خوردن مسافرتمان ناراحت نشدیم و پس از هماهنگی با شرایط موجود، روزهای خوشی را برای خود و خانواده آرزو کردیم که احتمالن هم خوش گذشت. مگر ما از ژاپنی ها چه کم داریم که آنها در برابر 9 ریشتر زلزله و 40 متر موج انقدر متین و باوقار و شکیبا باشند و ما به خاطر چنین مسائل پیش پا افتاده ای خودمان را ناراحت کنیم!
چند روز پیش از دوست عزیز وبلاگ نویس؛ آرام (اسمش آرام است نه که من آرام پرسیده باشم) پرسیدم : " جایی مغازه اجاره ای سرغ ندارد!؟ " راستش آدرسی داد که هنوز نفهمیدم کجاست ولی بودنش دراینجا قوت قلبی بود که انواع این چیز میزشکن ها را امتحان کنم تا مثل سابق خونسرد و راحت بتوانم به وبلاگم سر بزنم. خاطرنشان می کنم که در این مرحله خونسردی خود را از دست دادم و ذوق زدگی ام را همراه با تبریکات عید روانه ی وبلاگ های دوستان کردم. شاید آنها نتوانند به راحتی وارد بلاگ اسپات شوند و شاید ارتباط وبلاگیمان قطع شود و شاید حوصله ی استفاده از VPN یا اولتراسرف و هرکوفتی که فیلترها را بشکند، نداشته باشند اما من می خوانمشان و می بینمشان.
آرزوهایی دارم، اما هرگاه می خواهم دعا کنم عجیب است که نمی دانم چه بگویم و چه بخواهم که این، مایه ی خنده و تعجب بعضی اطرافیان هم شده! هرچه به خود فشار می آورم که بتوانم دعاهای غلیظ و نان و آبدار بکنم، نمی شود که نمی شود! هر زمان هم مثلن ازم خواسته شده تا نیتی یا آرزویی بکنم و یا خواسته ای را بخواهم مانند ابوالهول به یک نقطه زل می زنم، دهانم بسته می شود، مغزم کار نمی کند و هرچه فکر می کنم نمی دانم چه بگویم، شاید در همان لحظه اگر مغزم را بشکافی هزارتا...نه، اغراق است . دست کم 5 الی 10 مورد درست و حسابی ! می توانی ازش بکشی بیرون ولی نمی دانم چرا همیشه در چنین لحظه هایی هنگ می کنم!      حس دعا، خواستن، آرزو را گفتن و اینجور چیزها گاهی در لحظه ای یا یک جایی که اصلن انتظارش را ندارم، به سراغم می آید. فقط چند لحظه و زود می رود. خیلی زود. اما همان لحظه های کوچک هم گاهی کار خودشان را می کنند. از چند هفته قبل از تعطیلات نوروز تصمیم گرفته بودم بعد از صد سال بروم امامزاده صالح! هوس نماز خواندن کرده بودم، حال و هوای دعا داشتم، دلم خواسته بود دعای انعام بخوانم برای رفتگان...اصلن هم خجالت نکشیدم که تعطیلات آمد و گذشت و رفت و به تنها چیزی که فکر نکردم همین بود! دست آخر همان کاری را کردم که همیشه می کنم؛ سقف خانه را ! نگاه کردم و گفتم : " سلام، ارادت داریم. می دانی که چه خبر است، از من گفتن، خودت می دانی..." .
یک زمانی رسیدن به دهه 90 برایم جالب بود، چقدر دور می دیدمش و چه زود آمد. چند روزی طول کشید تا در موقع نوشتن تاریخ به جای 8 ، 9 بنویسم. جای شکرش باقی بود که ترک این عادت پس از 10 سال هیچ مرضی به دنبال نداشت ! امسال ظاهرا" طول شبانه روز کمتر هم خواهد شد.وای از این ژاپنی ها که توانستند سرعت حرکت زمین را هم تغییردهند! فکر کنم اگر تا آخر امسال کن فیکون شدن مملکت جاپون ادامه داشته باشد که دارد، چند هفته ی دیگر سال 91 که هیچ 91 سالگیمان هم برسد و من هنوز حیران مانده باشم که با چه زبانی و در چه حالتی! آرزوهایم را با ملائک در میان بگذارم!

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

گـريـز

این داستان را سال گذشته در وبلاگ قبلی گذاشته بودم. هوایش را کردم و اینجا آوردمش.
سپیده که زد بیدار شد. تمام شب چشم برهم نگذاشته بود. اولین بار نبود که
می خواست به شهر برود. پيشتر نيز رفته بود، با پدرش. اما اینبار کلی زبان ریخت تا به بهانه خرید داروهای مادربزرگش که از سالها پیش با دردهای گاه و بیگاه و ناله هایش جان خود و بقیه را به لب رسانده بود، پدر را برای تنها رفتنش راضی کند. دست و صورت را آبی زد و ناشتایی نخورده از در زد بیرون. فاصله خانه تا جاده را دوید. هوا کاملا" روشن نشده بود ولی صدای دورگه خروس همسایه احتمالا" خواب را به چشم همسایه های کناری حرام می کرد. ربع ساعتی ایستاد. داشت سردش می شد. وانت بار آقا شعبان را از دور دید که دارد چراغ می زند. دست تکان داد... 
در میدان شهر پیاده شد. ساعتی گشت زد. دو سه تا مغازه لوازم ورزشی را نگاه کرد. به خود قول داد که اگر روزی کار کند و پول دربیاورد حتما" یک جفت کفش کتانی برای خودش بخرد، سورمه ای با خطهای شیری رنگ. داروخانه دو تا خیابان بعد از میدان اصلی بود. چندتا مسکن و یک پماد خرید و زد بیرون. دوباره رفت جلوی مغازه ورزشی، نظرش عوض شد، شاید هم سفیدش را بخرد با خطهای سورمه ای .. کیسه داروها در دست و سلانه سلانه در جاده می رفت. خورشید می خندید. غرق در رویاهایش زد زیر آواز، تقریبا" به وسط جاده رسیده بود که دست راننده خمار کامیون روی بوق رفت. صدای گوشخراش بوق ممتد و آواز پسرک در هم آميخت و...
روح پسرک در فضای بیمارستان می گشت. مادر، پدر را سرزنش می کرد، اشک خواهر و چشمان بهت زده برادران مادر بزرگ را داغانتر می کرد. پسرک فریاد می زد: " من خوبم، گریه نکنید، اینجا هستم...!  " آدمهای زنده که صدای ارواح را نمی شنوند ! ... طاقت رنج خانواده را نداشت یا مرگش تقدیر نبود!؟  بعداز دقایقی دوباره به کالبدش برگشت.برگشتی اجباری !
تا سالها بعد پدر و مادر هر روز سجده شکر به جا می آوردند. پسرک دیگر حرف نزد. دیگر نخواست به شهر برود، حتی کتانی ها را هم دیگر نمی خواست. شیون می کرد، خود را به در و دیوار می زد و می خواست برگردد ! زمینی ها را نمی خواست ! گاهی در حالیکه لبخند بر لب داشت،به نقطه ای زل می زد و زیر لب چیزی می گفت. ملای ده گفته بود : " محتملا" با ملائک حرف می زند، آخرتش را زودتر از موعد، در زمین دیده و خواهان آن شده! " بقیه اهالی می گفتند: " جنی شده، دیوانه شده، مخش بدجور تکان خورده! " هیچ درمانی اثر نکرد. پسرک خودش می دانست که دیوانه نشده و حالش خوب است و در دل به حماقت زمینی ها می خندید.
هنوز هم در تلاش است که برگردد. چندی پیش شنیدم باز خواسته خودش را بکشد اما نجاتش دادند. تصمیم دارد آن بالایی ها را زیاد منتظر نگذارد... مادر بزرگ دارد درد می کشد. در عجب است که چرا ملائک سراغ او نمی روند!؟ او که اینهمه عبادت کرده، رنج کشیده، سر بر خاک گذاشته و چشم بسته همه ی تقدیر را پذیرفته ! آرزو می کند مثل نوه اش باشد يا چه بهتر که به جای او ! اما می داند که پسرک خیلی زودتر خواهد رفت.
شاید هم تا حالا رفته باشـد !

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

هـــدفمنــدی !

اصولن هدفمندی در زندگی مفید است به خصوص از نوع یارانه! عادت کردیم به غر زدن. بابا کمتر از این افغانی های بینوا نیستیم که یک مدت کمونیستها، مدتی بعد هم طالبان بهشان ایدئولوژی زورچپان کردند! یا آن اوگاندایی های آواره که تا سال ها خوراک سفره ی عیدی امین بودند. هنوز هم معلوم نیست چه کسی قرار است بماند و چه کسی برود!؟ - ول کن بابا اصلن به من چه!؟-  به جای اینکه مثل بچه ی آدم بنشینیم و به خوبیهای یک چیز فکر کنیم، هی بحث می کنیم، نتیجه می گیریم، دست آخر هم خودمان را بیخودی ناراحت می کنیم . گران شدن بنزین و 16 قلم کالا که به یاری حق تعالی به زودی به 160000 قلم خواهد رسید، کلی جنبه های مثبت دارد از قبیل اینکه: باعث می شود این جوانها کمتر در خیابان ها گاز و گوز کنند و سربه سر ما دخترها بگذارند!!! از طرفی در راستای گرانی ارزاق و انواع کوفت و زهرمار! بسیار خوش اندام می شوی و دیگر نیازی به باشگاه و سونا و استخر و داروهای لاغری و غیره نخواهد بود! اینهم از این. دیگر اینکه هوا کاملن شفاف و یکدست می شود و دارای ریه هایی سالم خواهیم بود. دیگر اینکه زیادی هوس مسافرت از این آبادی به آن آبادی به سرت نمی زند و چشمت به چیزهایی نمی افتد که نباید بیفتد یا باید نیفتد یا ... نفهمیدم چه گفتم! نان هم که علف خرس نیست وسطش را بخوری و کنارش را بریزی دور، یا همه اش باید خورده شود یا هیچ جایش! مزایا خیلی خیلی زیاد است اما فعلن همینقدر کافی است. دانستن همه ی آنها یکجا ظرفیت می خواهد. من که ندارم!

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

قــهـــــر

چه راحت است دل شکستن ! چقدر آرامش بخش است رنجاندن آدمها چه بسا نزدیکترین کسان! چه راحت حرمت ها می شکنند، رابطه ها می میرند، دلها از هم خالی می شوند، چه آسان محک می زنیم یکدیگر را و به رخ می کشیم خصلتهای عالی نداشته مان را ! چه خودخواههای صمیمی ای هستیم و چه اشتهایی دارند آنان که سیر نمی شوند از تحقیر و توهین برای ارضای روح آشفته و پرعقده شان !
افسوس که دیر شده است. مدتهاست که دیر شده ! ای کاش انقدر توان داشتیم که به رفتارهایمان ، به حرفهایمان که مثل بوی حلوای خیراتی - می گویند در دعوا حلوا خیر نمی کنند! ولی ما این کار را کردیم و شد!!!- در فضا می پیچند و می پیچند تا به صورت طرف مقابل بخورند ، کمی فکر می کردیم. ای کاش یادمان می ماند که پیشترها چه کردیم و چه گفتیم تا امروز دیگر نگوییم و نکنیم . یاد گرفتم که اگر شنیدم پشت سرم حرف می زنند، گله نکنم! ناراحت هم نشوم چون یا باید خود را مجاب کنم که اشتباه شنیده ام و یا مجابم می کنند ! آنوقت بنشینم و به خودم بخندم . وای اگر کمی، فقط کمی شهامت و جسارت شناختن خودمان را می یافتیم! مشکل بزرگ ما آدمها این است که اگر رفتاری را خودمان انجام دهیم اشکالی ندارد چون عاشق خودمانیم! و اگر دیگری انجام دهد حتی خفیف ترش را، آنگاه می شود، بی نزاکت، اندرزگو، وسواس، دیوانه و... هرچه نسبت کلفت و نازک در میان زمین و آسمان معلق مانده است و جایی برای فرود ندارد! اینکه بنشینیم اینجا و آنجا دستانمان را از هم باز کنیم و بگوییم : " آره ! طرف تا اومد حرف بزنه یه چیزی گذاشتم تو کاسه اش به این بزرگی! " یا مثلا" : " من دور و برم پر از دوست و آشناست ولی بقیه بی کس و کار هستند مثل من ازسوراخ آسمان! نیفتاده اندتا همه دوستشان داشته باشند و... " از اینگونه اراجیف جزو افتخارت زندگیمان شده است! راه دیگری نمی دانیم جز اینکه عصبیت وناهنجاری ها را با توهمات وخزعبلات آرامش دهیم.خسته ام از اینگونه آدمهای تهی و یاوه گو که همیشه خود را محق می دانند. خسته ام از اینکه بیزاری ام را از چیزی بارها بیان کنم و دوباره و دوباره تکرار مکررات شود.
دلم گرفته ، خسته ام ، بیزارم. کنجی می خواهم آرام . گریه می خواهم، دعامی خواهم . مثل بچه ها بابا و مامان را می خواهم ...دیگر هیچکس را ، هیچکس را.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

از بهـر حفـظ منصـب

گفت: رفتم پیش رییس وآنچه که نباید، گفتم.نمی خواستم مطرح کنم ولی انقدر دلم سوخته بود وناراحت بودم که ناچار شدم بگویم. چون ازمن جواب خواست.کار بدی کردم، نه!؟ فکر نکند خواستم زیرآب بزنم یا از نان خوردن بیندازمش !
- حالا گیریم که این فکر را هم بکند، دروغ که نگفتی،آخر کار پاسخگوی اصلی تو هستی.هرجایش بلنگد، دردسرش مال توست. در ضمن نان دانه ای 700 تومان، همان بهتر که از خوردن بیفتد!
آقای رئیس یا مدیر یا هرچه ! وقتی موضوع را شنیده بود چشمان از تعجب گرد شده اش را از زیر عینک به خانم جوان دوخته بود. نمی خواست باور کند ولی گوینده صادق تر از این حرفها بود. پرسیده بود: واقعن !؟ اصلن ازش انتظار نداشتم. او صمیمی است. دلسوز است و ...خوب... خوب چرا این حرف را به خودم نزد!؟
- خوب معلوم است، مثل همیشه نخواسته با پیشنهاد شما مخالفت کند چون شما رییسش هستید!
آقای رییس سری تکان می دهد، لبهایش را به هم می فشارد و با لبخندی تلخ
می گوید: خوب باشم! نهایت اینکه با حرفش مخالفت می کردم و یا کار را به شخص دیگری می دادم.

- به این سادگی ها هم نیست. پس موقعیت و پستی که اینجا دارد چه می شود!؟
- ربطی به موقعیتش نداشت ! اگر دلیل محکمی داشت می توانست مرا قانع کند !.... راستی ، واقعن همه مجبورند با حرف رییسشان موافقت کنند، حتی اگر مخالف آن باشند!؟
- مجبور که نه ولی ...اینطوری بهتراست!
آقای رییس می خندد: خواهش می کنم هر زمان مخالفتی با حرفهای من دارید حتمن بگویید. نمی دانستم که همه موظفند با من موافق باشند!
- اگر بگوییم هم فرقی نمی کند چون به هرحال رییس ها می خواهند دستوراتشان اجرا شود و...
آقای رییس چند ثانیه به فکر فرو رفته بود، فقط چند ثانیه! شاید در دل به آنهمه هوش و فراست در اجرای نمایش های دراماتیک مدیرش آفرین می گفت!. روزهای بعد هیچ چیز تغییر نکرد، هیچکس جابجا نشد و هیچ حرف دیگری به میان نیامد. بار کار روی دوش همان قبلی ها ماند به اضافه ی اینکه زحمت آقای صاحب موقعیت کم شد! جای هیچ سرزنشی نیست . بقیه بروند کمی پاچه خواری و ناز و نوازش یاد بگیرند.سعی کنند پشت هم اندازی و داستان سرایی و شعربافی فی البداهه را به همراه زل زدن در چشم طرف مورد پاچه خواری شده تمرین کنند. اگر قافیه ها جور درنیایند مهم نیست با کمی لبخند وچشمک و چندتا جوک جذابتر هم می شوند! کجای دنیا تا این اندازه گل است که بلبلان بهر رسیدن به مقام و منصب و ریاست و مدیریت و معاونت و...(بسه دیگه! دارم شورش را در می آورم) نه سواد درست و حسابی لازم داشته باشند، نه اصالت و هویت، نه رفتاروکردار نیکو، نه تجربه، نه... هیییییییچ چیزدیگر (بازهم کنترل ازدستم خارج شد!) .
                چنین است گفتار و کردار نیست
                                      جز از گردش کژ پرگار نیست ...

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

عنوان ندارد !!!

چرا اینطوری شده !؟
به خواندن هر وبلاگی می روم به روز نمی شودکه هیچ،صاحبش هم حوصله ی به روز کردن ندارد. چه می گویم. وبلاگ که دست ندارد خودبخود به روز شود، صاحبش باید این کار را بکند دیگر! بی وبلاگ ها که دیگربدتر! همه یا خسته اند یا بیمار، از حرف يا رفتاری دلشکسته اند و یا درغم از دست دادن یار، شاید هم کسی که قرار بود یار شود و نشد، انزوا را ترجیح داده اند. یکی حوصله ی کار کردن ندارد، آن دیگری فراری شده از هیاهو و سر و صدا و ترافیک و بوق و آلودگی. اگر چند صباحی هم به کسی خوش گذشته باشد، در اسرع وقت چنان ضد حالی نصیبش شده که با کمال میل عطای خوش گذرانی را به لقایش بخشیده ... جسارت نشود ها، خودم هم جزو همین ها هستم ! بالاخره هر کسی در یکی از رده بندی های بالا جا می گیرد. قبلن ها! با درد دل کردن پیش دوستان و گوش کردن چندتا آهنگ غمگین و چند روزی با موهای ژولیده و پلک های سرپائین و لبهای آویزان گشتن مشکل به طور کامل حل می شد! این روزها روش همدردی در وبلاگ بیشتر جواب می دهد. حالا بیائید همدیگر را دلداری بدهیم. باز هم حوصله ندارید!؟ خوب، ... پس برای خودمان می رویم بالای منبر: " عزیز دلم، نازنینم،  زندگی یعنی غم و شادی در کنار هم، گریه که هست، خنده هم هست. اگر تلخ نخوری شیرینی مزه نمی دهد که!  این هیجانات برای خیلی جاهای بدن خوب است! .. بروم یک لیوان لیموناد با یخ فراوان درست کنم.شما هم امتحان کنید!

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

بی نام

صداي پا، گام های یکنواخت، گاهی آرام می شدند اما  نمی ایستادند.
چشماني که مي خنديدند، مي درخشيدند و چه مهربان بودند،
اندازه ي صداقتشان انقدر بود که نيازي نباشد به کلامي يا به حلقه ي اشکي ،
و صدايي که دوست داشتم بخواند،  دوست داشتم قصه هايش را بگويد.
 گاهی هم به او بخندم،  به آوازش ، به قصه هايش و او هم بخندد به من و قصه هايم و هرچه نوشتن است !
اگر نگاهش مي کردم، اگر گوش می کردم، اگر...
دستانش را  !؟     نمي دانم !
نگاهش را    !؟    نگاه نکردم، فقط چشمها را ديدم. فقط !
صدايش را   !؟    گوش نکردم و به سازش نيز!
روزي ديگر، مي خواست همکلام شود با نسیم خنک اولین ماه سال و ... وادارش کردم به سکوت . نبايد مي گفت، هرگز نبايد مي گفت...
نتوانستم بگويم که  شنیده بودم، فهميده بودم.
این منم که  ناگفته ماندم و ناتمام ...

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

تجربه های نو!!!

قرار بود بشود دو هفته ، شد بیست و سه روز! همه چیز تعطیل شد. نگاههایی کوتاه و گذرا از پشت پنجره به مناظر متنوع ترافیکی و صدای گوش نواز
بوق ها، گاهی گیر کردن آینه ماشین سمت راست به دستگیره ی در ماشین سمت چپ و در پی آن شنیدن فحش راننده های محترم و لطف و عنایتی که به افراد فامیل یکدیگر می کنند! انگیزه ای شدند برای رفع کسالت، نوازش چشم و شاد شدن از اینکه آن بیرون زندگی چقدر زیاد در جریان است !
در عوض چند کتابی که از مدتها پیش ذهنم را مشغول کرده بودند، افتخار خوانده شدن یافتند و سبب فزونی علم و دانش شدند. از زندگی زنبورهای عسل کمی سر درآوردم – که بدون ملکه هیچند- و با زنهای رنگین پوستی آشنا شدم که در امپراطوری کوچک خود عالی ترین شهد منطقه را تولید می کردند. مردهایی را شناختم که می خواستند نویسنده، پزشک، وکیل، شیمیدان،باستان شناس یا حتی باغبان شوند ولی هیچ نشدند و مردانی که هیچ نبودند و همه چیز شدند وسرانجام هردو گروه به افسانه ها پیوستند.از رنج افغانستان ِِِِ جنگ زده خواندم و مهمتر از همه، به علل زمینه ساز کودتای سوم اسفند نیز پی بردم ." امان ازدست این انگلیسها با آن چشمهای چپ کورشده شان ! " . زنهایی را در عربستان، افریقا و... شناختم که ستم مضاعف را با تمام وجود لمس کردند و اصولا" فکر می کنند باید اینطور باشد چون این قانون طبیعت است! . یک روز از آن بیست و سه روز مصادف شده بود با روز زن. تبریک و تهنیت و اس ام اس و آرزوی شفای عاجل، این قسمتش خیلی خوب بود. قسمت دیگر شامل پیام های بازرگانی می شد برای تبلیغ ماکارونی، مواد شوینده، سفیدکننده ها، پوشک بچه، انواع کنسروها و رب گوجه فرنگی و دستکش ظرفشویی و ظروف تفلون مارک دار ایتالیایی! همه و همه روز مادر و زن را تبریک گفتند و اعلام کردند که هیچ هدیه ای بهتر از اینها نیست چرا که در زنان شور و شوق ایجاد می کند! از طرفی، زن ها شعر شده بودند و ترانه، اسطوره ی مهر و ایثار و زیبایی ، انواع گلبرگ شدند و خارهایشان سبب محافظتشان شد پس خارها را هم باید ستایش کرد! این اتفاقات همه در یک روزمی افتند و قانون چند هزارساله ی طبیعت یکباره و برای یک روزعوض می شود – یعنی تغییرش می دهند- بدون اینکه دنیا کن فیکون شود! ...یادآوری همین یک روز انگیزه ای می شود برای ادامه ی ایثار، فقط ایثار، چرا که زیبایی خاطره می شود و در کنار خاطره ی همان روز و درهمان سال باقی می ماند... اینها را چرا نوشتم!؟ من که فمینیست نیستم و خوشم هم نمی آید که باشم. شاید دوران کسالت و نقاهت و زن با هم درآمیختند و مرا به این حال و روز انداختند!

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

كار، وبلاگ، اینترنت، ايميل، نوشتن، ورزش، خريد،مهماني،... تا دو هفته تعطیل !
خواندن را اما... شاید تعطیل نکنم.

دوستتان دارم
به امید دیدار

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

شادباش

شمارش معکوس تا تحویل سال89 شمسی می شود18 روزو4 ساعت و30 دقیقه و...ثانیه.بااحتساب سه تاپنجشنبه و سه تاجمعه ویک عددشنبه،به عبارتی7 روزکسرمی گردد.پس میماند11 روزکاری.
در–غیر-واقعیت! یعنی11روزدیگرسرکاریم!ودرواقعیت،دوباره یک سال دیگروبعدترش،یک سال دیگروهمینطوردائم السرکارمی باشیم!شوق شمارش معکوس ازهفته ی دوم اسفنددرهرسال به همراه انداختن فقط یک نگاه!به تعطیلات سال بعدتا ببینیم چندتااز تعطیلی های مناسبتی به پنجشنبه وجمعه افتاده اندو چندتابه وسط هفته وخلاصه حساب وکتاب رفتن وآمدن وصرف انرژی واستراحت ضربدرساعت یابرعکس،محاسباتش معمولا" چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد!ماجراها،خبرها،تازه ها،یک فال حافظ دراول سال که همیشه ودرکمال صداقت!به من راست نگفته!!!برای فهمیدن وارزیابی سالی که نکوست!ودرآخرخداراشکروسپاس وحمدوثناکه تن سالم داریم وروزی حلال ووجودعزیزان...منباب بازکردن سرصحبت!خواستم بگویم،مایک حرفی ازاول زدیم ورویش هستیم وخواهیم ماند،اینکه هیچ جشنی،هیچ آیینی، هیچ منطقی وهیچ هویتی نوروزنمی شودکه
نمی شود.به همین دلیل می گویم به همه ی خوبانم،
( مثل همین اس ام اس هایی که هرسال می آید با مضمون: یادتون باشه اول از همه من بهتون تبریک گفتم! ) ...
 خجسته باد نوروز ایرانی

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

غــــرور

ازدوردستها، پشت مه، رنگهایی دیدم. می رقصیدند، می پریدند ، مثل آتش بازی. آبی و سبز، سرخ و زرد. نارنجی بود. سفید هم بود...
رفتم توی مه. قطره های شبنم روی صورتم نشستند. سرم را بالا گرفتم و چشمهایم را بستم. خواستم نفسی تازه کنم که سرگردان شدم در فضایی غریب ! مه داشت می رفت. شبنم ها خشک شدند. رنگ ها محو شدند. چقدر عجیب! یعنی اشتباه دیده بودم !؟ پیشتر رفتم. خالی بود. شاید انعکاسی در آنجا وجود داشت که همه چیز را از دور،رنگی نشان میداد !
کو نارنجی؟ آبی کجاست؟ شبنم چه شد؟
ازکنار تک درختی کهنسال،صدایی آمد:" سیاهی ام را ببین! بپذیر مرا،که همین است ودیگر هیچ! "
گفتم : "می روم "
آهسته گفت :" بمان . سبز باش، آبی، گاهی سفید و... چه بهتر که سرخ ! "
گفتم: " تو می پذیری!؟ "
آرام بود، جدی و یکنواخت . به نظر می آمد روح ندارد. آهسته گفت :
" نه ! من مطلقم، سیاه همه چیز است، سیاه یعنی همه ی رنگها! "
پرسیدم: " بقیه کجا هستند؟ "
گفت: " اسیرند ! "
به سویش دویدم.خواستم رهایشان کند. عقب رفت. شاید ترسید رنگ های پشت سیاهی اش را بدزدم! ... شاخه ای را گرفت. شاخه از جنس خودخواهی اش بود، خشک و سخت با شیارهایی عمیق. رفت بالا. فریاد می زد: "همین است و دیگر هیچ ...! "
چشمهایم را باز کردم. باران می بارید. بوی تازگی آمد. ایستادم. نفس کشیدم . مه بود.به سختی می توانستم رنگ و فضای مه آلود را ببینم . باور داشتم که خالی نیست و هرچیزی رنگ خودش را دارد،اما...هنوزتردید دارم، اگر تکه ای از شاخه ی خودخواهی اش در گوشه و کنار دلم مانده باشد...!؟ آنقدر می ایستم تا باران آن را هم بشوید و ببرد.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

یــلـدا

یلدا می آید." بلندترین شب سال ".همیشه با شنیدن این جمله شاد میشوم حتی بیشتر از چهارشنبه سوری ! یادم نیست کلاس چندم بودم که فهمیدم شب یلدا فقط یک دقیقه طولانی تر است. تمام نقشه هایم به هم ریخت! مثل هرسال تصمیم گرفته بودم آن شب را در بیداری صبح کنم که همیشه هم خوابم میبرد و هر صبح یلدا علامت سوال بزرگی در ذهنم شکل می گرفت: " یعنی چند ساعت خوابیده ایم!؟ ". می خواستم چشم به ساعت بدوزم برای فهمیدن مدت طولانی ترین شب!و دوست داشتم تا حد انفجار آجیل و پشمک بخورم ! اما وقتی این راز بزرگ منظومه ی شمسی!!!بر من آشکار شد، بغض و تعجبی را که همزمان به من دست داد، به روی مبارک نیاوردم و تا چند سال بعد هنوز نتوانسته بودم موضوع را هضم کنم چون فقط شب های یلدا به این راز فکر میکردم! به هر حال شب یلدا را به اندازه ی قدمتش دوست دارم.
از جنبه ی تاریخی و رسم و سنت که بگذریم، این یک دقیقه بهانه ای شد برای گرد هم آمدن،برای به یاد آوردن تولدی که مدتها در انتظارش بودیم، برای سلام و بدرودها و فشردن دست عزیزی و بیرون آمدن حافظ از گنجه ها در کنار لذت بساط رنگین یلدا.همین یک دقیقه ها چه کارها که نمی کنند. در دقیقه ای ناگاه
همه ی دنیا مال ما می شود! و دردقیقه ای چه آسان از دست می دهیم چیزهایی را که داشتنشان زمانی پیشتر جزو رویاهایمان بود.دقیقه ای دیگر رویایی تازه و دوباره شاید سختی به دست آوردن و آسانی از دست دادن ! راستی یـک دقیقه ی یلدا خصلتش طولانی بودن است یا خودمان می خواهیم اینطور باشد!؟ چطور است که یک دقیقه های پیشین و پسین کوتاهتر از پلک برهم زدنی هستند؟ ما نمی خواهیم یا خودشان؟
هرسال می خواهم شب یلدا تا صبح بیدار بمانم یا کمی در سپیدی و صداقت برف – اگر ببارد- قدم بزنم و ... یادم باشد که یک دقیقه هایم را بیشتر کنم.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

پدر

- سلااام بلا دوره انشالله... آخه چرا اینطور شدی...!؟
- دوست من! تو سن ما دیگه طبیعیه...
- بیمارستان خوبیه ! مجهزه،تمیزم هست!
- آره خیلی هم خوب می رسن .
- اینهمه عکس و آزمایش و اسکن و ام آر آی و... خوب ، نتیجه !؟
- معلوم نیست، باید صبر کرد، باید دید...
اتاق گرم است ، هم اتاقی خوب است،آمد و شدها، مهربانی ها و دلواپسی ها و... صورت مهربان و چشمان میشی اش، موهایش را که سالها پیش نه کم کم که انگار یکباره سفید شدند ،" پدر جان " گفتنش را که اگر اینطور صدایمان نکند یعنی قضیه خیلی جدی است ! و استقامت و استواری اش را در تمام زندگیم ستوده ام. فراز و فرود روزگارو دور شدن از آرمان هایش هرگز بهانه ای نشدند برای شکوه و گلایه که مایه ی سپاسی بودند از پروردگار. من نیز سپاسگزارم از سرنوشت که او را برایم انتخاب کرده . دستانش را می بوسم که قلمفرسایی ها کرده اند و چشم بر گونه های خندانش می گذارم. می گوید: " من خیلی خوبم، خیلی، شب خودم با شما تماس می گیرم، مواظب خودتان باشید پدر جان..." دوباره می بوسمش . خیره می شوم در چشمانش ، خواستم بگویم هنوز هم می خواهم او مواظبم باشد...
- وقت ملاقات تمومه! خواهش می کنم بفرمائیـد!
دیگر حرفی نمی زند، با نگاهی جدی دستانش را در هم گره می زند. منظورش را فهمیدم: " به قانون احترام بگذار" می خندم و دستش را
می فشارم و شب منتظر تلفنش می شوم...

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

نقـد ادبی !!!

از همان بچگی خواندیم و در مغزمان فرو کردیم که : " ادب مرد به ز دولت اوست " و بهمان یاد دادند : " جواب ابلهان خاموشی است " – یک بار مادرم گفته بود این جمله را زمانی که مدرسه می رفتند به عنوان جوابی دندان شکن به طرف مقابل می دادند!- به این می گویند انتقال فرهنگی از نسلی به نسل دیگر !!! – و یا " سکوت علامت رضاست " یا مثلا" : " بدهکار را که رو بدهی طلبکارمی شود " و ... آن زمان ها که مدرسه می رفتیم و با هر بهانه ای می خواستیم قهر کنیم و تلافی سر بقیه در بیاوریم، با به کار بردن فقط یکی از همین ضرب المثل ها طرف دعوا حسابی رویش کم می شد و می رفت پی کارش ! حال که سن و سالی داریم و واقعا" نمی خواهیم دعوا کنیم ولی ناخواسته وارد دعوایمان
می کنند ! نمی دانیم جواب دندان شکن یعنی چه !؟ خدا را شکر انقدر حرف های خفن !!! - ببخشید کلمه ی مناسب دیگری پیدا نکردم با توجه به اینکه این کلمه به بهترین وجه منظور را ادا می کند- به فرهنگ لغات فارسی اضافه شده است که نمی فهمم کدام را در موقع خشم باید بر زبان راند و کدام را به هنگام نرمی و عطوفت به همراه یک لبخند !!! در ضمن درست است که ضرب المثل ها دیگر به کار نمی روند ولی حالت گوینده را به شنونده منتقل می کنند! یعنی طرف به راحتی تشخیص می دهد طلبکاری یا رضایت داری و یا از روی بی ادبی و بی فرهنگی داری جواب می دهی !!! به هرحال دیدم کلمات جدید التاسیس که یاریم نکردند، از طرفی، اگرجواب بدهم می شوم طلبکارو اگر ندهم قطعا" باید بدهی ام را بپردازم !ادب و دولت هم که یکجا نباید جمع شوند چون ضرب المثلمان از بین می رود ! می ماند مرد و سکوت ...اگر دعواکننده ها جسارت دارند، این دو را بیابند !!!

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

نـیــمـدايــره

چندی پیش تصمیم به تماشای یکی از فیلم های ساخت داخل گرفتیم که تبلیغ زیادی برایش شده بود لذا سی دی آن را تهیه کردیم تا سر فرصت و با دست و پایی آسوده !در منزل تماشا کنیم و سرگرم شویم.مضمون فیلم را نمی دانستم اما به سبب کارگردان معروف و بازیگر قوی اش می دانستم حرفی– در خفا - برای گفتن دارد... دقایق زیادی از فیلم گذشته است،نمایش گذر سریع روز وشب،دیالوگها کم، تن ها خسته و چهره ها افسرده و چالش هایی بی نتیجه برای بهبود اوضاع در یک تالار غذاخوری که متعلق به مردی میانسال و عصبی است.کارگرها می خرند،می شویند،می پزند،می روبند و می سابند،تنها برای ماندن و شراکتی ناخواسته باعده ای ماتم زده که آن تالار را برای فرو نشاندن داغ دلشان و جاری کردن اشک یتیمانشان انتخاب کرده اند و مردمی که برای مثلا" احترام به مردگان و صاحبان عزا و بیشتر به خاطر شادی روح رفتگان!دور خوان رنگین سوگواری می نشینند و اجازه نمی دهند خدای نکرده سرسوزنی از برکات و نعمات سفره، روی زمین بماند! حرف هایی که میان کارگر و کارفرما رد و بدل می شود در حد داد و فریاد، چند فحش و اگر لازم شد یک سیلی آبدار برای محکم کردن امور! اشیا با در نظر گرفتن میلی مترها در کنار هم چیده شده اند و کوچکترین جابجایی سبب از هم پاشیدگی بیشتر روح افسرده و معذب صاحب تالار می شود. شنیدن ناله زنهای بی شوهر و مردان زخم خورده از داغ برادر، دیدن ردیف لباس ها و چادرهای سیاه، اینها دست به دست هم داده و روح و جسم مرد را پوسانده اند.دکترها تاکید دارندکه هرچه زودتر آن ماتم سرا را تعطیل کند و یا سعی کند مراسم جشن و عروسی را هم در تالار برگزار نماید.مرد احتمالا" در زندگیش به ندرت، حتی از چارچوب درتالار خارج شده بود چون خانه اش در طبقه ی بالای تالاراست ! آشپز علیل و زنش، دو مرد جوان و زن جوان دیگری با کودکش – به عنوان کارگران تالار غذاخوری- تن داده اند به هر خفتی برای حراست از چیزهایی که ندارند! داشته هایشان را شاید به اجبار و ناخواسته، سرنوشت به آنها تحمیل کرده بود. امیدهایشان در روزمره گی گم شده است و حتی تیک تیک ساعتی نیست برای یادآوری اینکه زمانی هست که می آید و می رود ! مرد در روزهای آخر زندگی اش می فهمد که می توان خندید و موسیقی گوش داد، می توان سر را کمی بیشتر برگرداند تا شادی دخترکان کوچک را دید و توانست عشق را بیابد و پیوندی را شاهد باشد،فهمید که اگر اشیای زبان بسته ازجایشان تکان بخورند، اتفاق ناگواری نمی افتد و یا مرده ها بعد از تدفینشان، خواب راحتشان را ول نمی کنند تا در تالار منحوسش به پرواز درآیند! ...این روزها که نه، از خیلی خیلی روزهای پیش خنده از لبان مردم ما رفته ! شادی ها هم درست مثل عزاداری ها شده،در عزا به سرمان می کوبیم و سینه هایمان را چاک می دهیم و در شادی با همان نوحه ها و همان کلمات خالی از امید و نشاط و با همان چهره های نشسته ! دستها را روی سر برده و کف می زنیم ! و انقدر این دو شبیه هم و نزدیک به هم شده اند که مرز میان شادی و غم را گم کرده ایم ! دیدن چهره های عبوس و پژمرده و کسانی که با خود حرف می زنند مدتهاست که دیگر تعجبی ندارد . سرها پائین ! نگاه ها روی زمین و حتی الامکان روی کف آسفالت خیابان، گردن ها خمیده و خود ها فرورفته در بیخودی !
به خود تلنگر می زنم که بخندم به این نوشته و آن فیلم و آن آدم ها. خودم را دلداری می دهم که:" بابا همش فیلم بود، تمام شد، بازیگرانش هم از قالب آن آدم های بدبخت و بیچاره درآمده اند و با ماشین های خوشگلشان رفتند خانه و... " تلنگر خودش را به من می زند که: " واقعیت همین است، در این نقطه از دنیا یک پاک کن برداشته اند و لبخند را از چهره ها پاک کرده اند و با پرگار نیم دایره ای رسم کرده اند وارونه، به جای آن.

آنچـه گـذشـت

دوستانی که با وبلاگ قبلی همراهم بودند، این مطلب را خوانده بودند اما چون این نوشته را دوست دارم دوباره در اینجا می گذارمش
عاشق بود، عاشق هرچه در زندگیش داشت. از کودکی اش گرفته تا همان روزها...خستگی برایش مفهوم نداشت.حتی خوابیدن را هم دوست نداشت. اغلب می دوید.راه رفتن آهسته خلقش را تنگ می کرد.ترجیح می داد از وسط بزرگراه رد شود تا از روی خط کشی. با سکوت و خلوت میانه ای نداشت،گرچه بعدها مثل همه همسالانش عاشق تنها زندگی کردن شده بود و به عوارضش هم فکر نمی کرد.یادم هست دبستان که می رفت، در مسابقه دو مدرسه اش نفر اول شد و از آنجا که در محل مسابقه امکانات کم بود، یک عدد لیوان پلاستیکی با یک دستمال چهارخانه زرد و صورتی به صورت علی الحساب جایزه گرفته بود تا بعد جایزه اصلی را در مدرسه، سر صف و با حضور تمام شاگردان دریافت کند. اینها به کنار، احساس قهرمانی، خود عالمی داشت ! تبحر عجیبی در جاگذاشتن و گم کردن وسایلش داشت، لوازم تحریر که جای خود را داشتند. می توانست پالتو و دستکش و اگر لازم شد، کفشها و از همه مهمتر خودش را هم جا بگذارد! چند بار هم اتفاق افتاده بود که ازسرویس مدرسه جا بماند. فجیع تر اینکه هیچکدام از این راهها باعث نشدند تا او به حمام نرود یا مشق ننویسد!.در دبیرستان، به نحو شجاعانه تری عمل می شد، از جمله پریدن از پنجره ته کلاس و الفرار ! پرتاب پوست پرتقال توسط ته خودکار روی تخته سیاه برای معلم یا همکلاسی هایی که زیاد مطبوع نبودند! اگر شاگرد بود که پوست پرتقال درست وسط پیشانیش نشانه گرفته می شد ولی در مورد معلمها بیشتر فضای اطراف مد نظر بود. ریختن فلفل در بخاری برای فنا کردن امتحان عربی هم کاری بود کارستان که در عوض، معلم بی فرهنگ ! با یک عدد نمره 5 درشت و زیبا آخر سال او را مورد تفقد قرار داد. چقدر زور داشت که تابستانش با خواندن درس آنهم از نوع عربی ! خراب شود. زندگی پر از شور بود.خیلی چیزها برای ذوق کردن وجود داشت... در هجده سالگی فهمید که وجود قانون در هر مملکتی چقدر مفید فایده است ! گاهی موجهایی می آمدند، کوچک و بزرگ، بعضی با خود گل و شل می آوردند و بعضی شاخه های شکسته و بعضی هرچه که دلشان می خواست،به مقتضای شرایط و زمان! اما از همان ابتدا می فهمید که اینها زودگذر هستند،آرام دور می شدند و همه جا سبز و آبی می شد. 
چند سال بعد، دانشکده را در کنار کارش گذراند. دانشکده را خیلی دوست داشت، همکلاسی هایش را هم همینطور، با تمام شدن یا نشدن ساعت کار ، کیف و کتاب و جزوه زیر بغل، نهار خورده یا نخورده، یا در حال سق زدن ساندویچی در راه با دویدنی نصفه نیمه ، در گرما و سرما داخل اتوبوس های واحد یا تاکسی های خطی و جایی برای نشستن و مرور کردن درسهای آنروز نیز روندی بود که برای هماهنگ کردن کمترین زمان با بیشترین مکان و در مسیرهای مختلف باید انجام می شد ! مزه پرانی های همکلاسان و شیطنت هایشان خستگی را از تن به در می کرد. با اینکه رختخوابش راحتترین جای دنیا بود ولی بعضی شبها، خواب رفتن روی کتابها اجتناب ناپذیر بود... ناگفته نماند که یکدندگی ها یا بی اعتنایی به موضوعاتی که باب میل نبودند می توانستند کمتر سبب رنجش یا برهم زدن روال تند روزانه گردند. نه خوبﹺ خوب بود، نه بدﹺ بد. هرچه که بود او را همینطور دوست داشتم. اگر غیر از این بود که او نبود.یک روز، طوفان شد و این بار موجی آورد به بلندای یک کوه. باران بارید. تند شد. ویران کرد و شکست حریم ها را، باورها را و ارزش ها را... روزگار کمی بیرحم شده بود. سخت گرفته بود. شبها، رویاها از ترس زوزه شغال ها فرار می کردند، روز تمام نمی شد، دلش نمی خواست روز شود.سکوت و تنهایی نیمه شبها و دفترچه کوچک روزانه اش را بیشتر دوست داشت. با طلوع خورشیدی که تا چندی پیش خیلی نارنجی تر بود، راههای تازه تری در پیش می گرفت. می دوید اما عقب می ماند! شاید از راه دیگری باید می رفت، حتما" راه دیگری هم وجود داشت. حتما". باید به خود فرصت می داد تا بسازد آنچه را ساده لوحانه باور کرده و عهده دارش شده بود. راهها بسته می شدند و رشته ها پنبه. انگار همه کوچه ها بن بست بودند. اشک هم دیگر یاری نمی کرد. آب مزه تلخی می داد. چه اهمیتی داشت کسی دوستت بدارد یا دوستش بداری . چه کسی می فهمید، حس غریبانه زیستن با نکبتی غربت زده را؟ ... تا رمقی باقی بود و روزنه ای کوچک، باید می پرید. طوفانی دیگر لازم بود و فرشته ای برای مرهم گذاشتن بر بالهای شکسته اش! اگر تقدیر، له شدن در زیر آوار حسرتها بود، مسلما" مال او نبود! و... چه پوست انداختنی بود گذر از نهایت بیگانه شدن و یخ زدگی...  اکنون خیلی چیزها تغییر کرده. فهمیدن یا شناختن بعضی آدم ها، بعضی رنگ ها و حتی بعضی اشیاء گاهی لازم می شود! هر چیزی مفهوم و پیام خاص خود را دارد. دوستان هم انگار هر کدام تاریخ مصرف خود را داشتند! بعضی ها نیز خودشان خواستند جایشان را به اتفاق ها و آدم های تازه تری بدهند که این خود نیز خالی از تنوع و تفریح نبود! فهمید که چه بخواهد چه نخواهد همیشه چیزهایی گم می شوند و چیزهایی پیدا ...
دویدن از وسط بزرگراهها شاید دیگر خیلی جالب نباشد و یا فرار از چیزی که مجبور است یادش بگیرد، ولی هنوز خیلی چیزها برای ذوق کردن وجود دارند.می گویند فراموشی نعمت است و انسان، فراموشکار. اما او هر زمان که پوست تازه انداخته اش را نگاه می کند ، می پرسد: فراموشیﹺ چه چیز نعمت است !؟