۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

نـیــمـدايــره

چندی پیش تصمیم به تماشای یکی از فیلم های ساخت داخل گرفتیم که تبلیغ زیادی برایش شده بود لذا سی دی آن را تهیه کردیم تا سر فرصت و با دست و پایی آسوده !در منزل تماشا کنیم و سرگرم شویم.مضمون فیلم را نمی دانستم اما به سبب کارگردان معروف و بازیگر قوی اش می دانستم حرفی– در خفا - برای گفتن دارد... دقایق زیادی از فیلم گذشته است،نمایش گذر سریع روز وشب،دیالوگها کم، تن ها خسته و چهره ها افسرده و چالش هایی بی نتیجه برای بهبود اوضاع در یک تالار غذاخوری که متعلق به مردی میانسال و عصبی است.کارگرها می خرند،می شویند،می پزند،می روبند و می سابند،تنها برای ماندن و شراکتی ناخواسته باعده ای ماتم زده که آن تالار را برای فرو نشاندن داغ دلشان و جاری کردن اشک یتیمانشان انتخاب کرده اند و مردمی که برای مثلا" احترام به مردگان و صاحبان عزا و بیشتر به خاطر شادی روح رفتگان!دور خوان رنگین سوگواری می نشینند و اجازه نمی دهند خدای نکرده سرسوزنی از برکات و نعمات سفره، روی زمین بماند! حرف هایی که میان کارگر و کارفرما رد و بدل می شود در حد داد و فریاد، چند فحش و اگر لازم شد یک سیلی آبدار برای محکم کردن امور! اشیا با در نظر گرفتن میلی مترها در کنار هم چیده شده اند و کوچکترین جابجایی سبب از هم پاشیدگی بیشتر روح افسرده و معذب صاحب تالار می شود. شنیدن ناله زنهای بی شوهر و مردان زخم خورده از داغ برادر، دیدن ردیف لباس ها و چادرهای سیاه، اینها دست به دست هم داده و روح و جسم مرد را پوسانده اند.دکترها تاکید دارندکه هرچه زودتر آن ماتم سرا را تعطیل کند و یا سعی کند مراسم جشن و عروسی را هم در تالار برگزار نماید.مرد احتمالا" در زندگیش به ندرت، حتی از چارچوب درتالار خارج شده بود چون خانه اش در طبقه ی بالای تالاراست ! آشپز علیل و زنش، دو مرد جوان و زن جوان دیگری با کودکش – به عنوان کارگران تالار غذاخوری- تن داده اند به هر خفتی برای حراست از چیزهایی که ندارند! داشته هایشان را شاید به اجبار و ناخواسته، سرنوشت به آنها تحمیل کرده بود. امیدهایشان در روزمره گی گم شده است و حتی تیک تیک ساعتی نیست برای یادآوری اینکه زمانی هست که می آید و می رود ! مرد در روزهای آخر زندگی اش می فهمد که می توان خندید و موسیقی گوش داد، می توان سر را کمی بیشتر برگرداند تا شادی دخترکان کوچک را دید و توانست عشق را بیابد و پیوندی را شاهد باشد،فهمید که اگر اشیای زبان بسته ازجایشان تکان بخورند، اتفاق ناگواری نمی افتد و یا مرده ها بعد از تدفینشان، خواب راحتشان را ول نمی کنند تا در تالار منحوسش به پرواز درآیند! ...این روزها که نه، از خیلی خیلی روزهای پیش خنده از لبان مردم ما رفته ! شادی ها هم درست مثل عزاداری ها شده،در عزا به سرمان می کوبیم و سینه هایمان را چاک می دهیم و در شادی با همان نوحه ها و همان کلمات خالی از امید و نشاط و با همان چهره های نشسته ! دستها را روی سر برده و کف می زنیم ! و انقدر این دو شبیه هم و نزدیک به هم شده اند که مرز میان شادی و غم را گم کرده ایم ! دیدن چهره های عبوس و پژمرده و کسانی که با خود حرف می زنند مدتهاست که دیگر تعجبی ندارد . سرها پائین ! نگاه ها روی زمین و حتی الامکان روی کف آسفالت خیابان، گردن ها خمیده و خود ها فرورفته در بیخودی !
به خود تلنگر می زنم که بخندم به این نوشته و آن فیلم و آن آدم ها. خودم را دلداری می دهم که:" بابا همش فیلم بود، تمام شد، بازیگرانش هم از قالب آن آدم های بدبخت و بیچاره درآمده اند و با ماشین های خوشگلشان رفتند خانه و... " تلنگر خودش را به من می زند که: " واقعیت همین است، در این نقطه از دنیا یک پاک کن برداشته اند و لبخند را از چهره ها پاک کرده اند و با پرگار نیم دایره ای رسم کرده اند وارونه، به جای آن.

۳ نظر:

  1. سلام، وقتی گفتی مطلب گذاشتی فکرکردم جدیداست، دیشب خواندم ، درست است که همه بازیگران از نقش های خود خارج میشوند وبا ماشین های خوشگلشان به خانه میروند ولی این پایان فیلم نیست ، نه برای بازیگران و نه برای کسانی که اینگونه میزیند،وشاید همه ی ما بازیگران این فیلم بی پایانیم. فکر میکنم نیازی به تکرار نیست نوشته هایت برایم جلب با احساس و خواندنی است.

    پاسخحذف
  2. به به می بینم که بلاگت رو عوض کردی!!! مبارکه عزیزم.... راستش هنوز فرصت نکردم مطالبت رو بخونم حتماً سر فرصت میام میخونمشون ولی فعلا خواستم خیرمقدم رو بگم...

    پاسخحذف
  3. من فکر می کنم زندگی درهم و برهم و خالی از عشق های واقعی ماامروز درشعرزیر از «علی باباچاهی» خوب تصویر شده است ، آدم هایی بایک پادرسنّت ویک پا درزندگی امروز و وامانده از همه جا :

    سایه ی سنگین تیرکمانی که پناه بدهد به گنجشک
    هم چشم فیل خیس می شود از اشک شوق
    هم گوش گربه کمی تیز تر
    خوشبختی راغالبا" درکنار صبحانه خوردن مارهای سمّی
    تجربه کرده ام
    واولین تجربه ی عشقی ام رادردمشق ملخ به ملخ
    ازسرگذراندم
    درقحط سالی عاشق هسته ی خرمایی شده بودم که راه نمی رفت
    می رقصید
    سعدی گفت تو یااهل رکنابادی یابچه ی محله ی شاه چراغ
    به کاردل می پردازی فقط آن هم وسط دو سنگ آسیاب
    آسیابانی از یزدگردسوم پرسید زمین خیلی گرداست
    که کوه فورا" به کوه می رسد؟
    سینه خیز هم که بروی دن کیشوت جلوت سبز می شود
    طوطی خط سبز دوست دارد*
    من خط سومی که نمی توانم آن رادرست بخوانم**
    وگرنه چرخ فلک اصطهبانات هم دور سرم می چرخد
    این چرخیدن هم تمامی ندارد بچرخ بچرخان
    به ماکه رسید ته شیشه درآمد شوکران هم تمام شد
    - سقراط رادریاب !
    ولی او دیگرپیاله فروش نیست
    درنازی آبادسرقفلی دکانی راداردکه
    حقیقت رابامعیارزعفران می سنجد
    تو به مطلق کردن حقیقتی اصرارداری که درچشم هایت ته نشین شده
    ازبس موتورسیکلت های فضایی مزاحمت شده اند
    وتودرجوابشان گفته ای :نه نه نه
    زمین فقط به دور خورشید می چرخد
    تو غرق و غوطه ور خودتی جیک جیک
    خورشید هم نمی تواند درآینه به خودش خیره شود
    قفل های رمز دار هم ازرمزخودشان بی خبران اند
    ولی جسدی که زیر پل گیشا متورم شده می داند
    که بمب های فسفری روی لبخند ژوکوند فقط
    تاثیر مخربی ندارد.

    * سعدی
    **شمس تبریزی

    پاسخحذف