۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

آنچـه گـذشـت

دوستانی که با وبلاگ قبلی همراهم بودند، این مطلب را خوانده بودند اما چون این نوشته را دوست دارم دوباره در اینجا می گذارمش
عاشق بود، عاشق هرچه در زندگیش داشت. از کودکی اش گرفته تا همان روزها...خستگی برایش مفهوم نداشت.حتی خوابیدن را هم دوست نداشت. اغلب می دوید.راه رفتن آهسته خلقش را تنگ می کرد.ترجیح می داد از وسط بزرگراه رد شود تا از روی خط کشی. با سکوت و خلوت میانه ای نداشت،گرچه بعدها مثل همه همسالانش عاشق تنها زندگی کردن شده بود و به عوارضش هم فکر نمی کرد.یادم هست دبستان که می رفت، در مسابقه دو مدرسه اش نفر اول شد و از آنجا که در محل مسابقه امکانات کم بود، یک عدد لیوان پلاستیکی با یک دستمال چهارخانه زرد و صورتی به صورت علی الحساب جایزه گرفته بود تا بعد جایزه اصلی را در مدرسه، سر صف و با حضور تمام شاگردان دریافت کند. اینها به کنار، احساس قهرمانی، خود عالمی داشت ! تبحر عجیبی در جاگذاشتن و گم کردن وسایلش داشت، لوازم تحریر که جای خود را داشتند. می توانست پالتو و دستکش و اگر لازم شد، کفشها و از همه مهمتر خودش را هم جا بگذارد! چند بار هم اتفاق افتاده بود که ازسرویس مدرسه جا بماند. فجیع تر اینکه هیچکدام از این راهها باعث نشدند تا او به حمام نرود یا مشق ننویسد!.در دبیرستان، به نحو شجاعانه تری عمل می شد، از جمله پریدن از پنجره ته کلاس و الفرار ! پرتاب پوست پرتقال توسط ته خودکار روی تخته سیاه برای معلم یا همکلاسی هایی که زیاد مطبوع نبودند! اگر شاگرد بود که پوست پرتقال درست وسط پیشانیش نشانه گرفته می شد ولی در مورد معلمها بیشتر فضای اطراف مد نظر بود. ریختن فلفل در بخاری برای فنا کردن امتحان عربی هم کاری بود کارستان که در عوض، معلم بی فرهنگ ! با یک عدد نمره 5 درشت و زیبا آخر سال او را مورد تفقد قرار داد. چقدر زور داشت که تابستانش با خواندن درس آنهم از نوع عربی ! خراب شود. زندگی پر از شور بود.خیلی چیزها برای ذوق کردن وجود داشت... در هجده سالگی فهمید که وجود قانون در هر مملکتی چقدر مفید فایده است ! گاهی موجهایی می آمدند، کوچک و بزرگ، بعضی با خود گل و شل می آوردند و بعضی شاخه های شکسته و بعضی هرچه که دلشان می خواست،به مقتضای شرایط و زمان! اما از همان ابتدا می فهمید که اینها زودگذر هستند،آرام دور می شدند و همه جا سبز و آبی می شد. 
چند سال بعد، دانشکده را در کنار کارش گذراند. دانشکده را خیلی دوست داشت، همکلاسی هایش را هم همینطور، با تمام شدن یا نشدن ساعت کار ، کیف و کتاب و جزوه زیر بغل، نهار خورده یا نخورده، یا در حال سق زدن ساندویچی در راه با دویدنی نصفه نیمه ، در گرما و سرما داخل اتوبوس های واحد یا تاکسی های خطی و جایی برای نشستن و مرور کردن درسهای آنروز نیز روندی بود که برای هماهنگ کردن کمترین زمان با بیشترین مکان و در مسیرهای مختلف باید انجام می شد ! مزه پرانی های همکلاسان و شیطنت هایشان خستگی را از تن به در می کرد. با اینکه رختخوابش راحتترین جای دنیا بود ولی بعضی شبها، خواب رفتن روی کتابها اجتناب ناپذیر بود... ناگفته نماند که یکدندگی ها یا بی اعتنایی به موضوعاتی که باب میل نبودند می توانستند کمتر سبب رنجش یا برهم زدن روال تند روزانه گردند. نه خوبﹺ خوب بود، نه بدﹺ بد. هرچه که بود او را همینطور دوست داشتم. اگر غیر از این بود که او نبود.یک روز، طوفان شد و این بار موجی آورد به بلندای یک کوه. باران بارید. تند شد. ویران کرد و شکست حریم ها را، باورها را و ارزش ها را... روزگار کمی بیرحم شده بود. سخت گرفته بود. شبها، رویاها از ترس زوزه شغال ها فرار می کردند، روز تمام نمی شد، دلش نمی خواست روز شود.سکوت و تنهایی نیمه شبها و دفترچه کوچک روزانه اش را بیشتر دوست داشت. با طلوع خورشیدی که تا چندی پیش خیلی نارنجی تر بود، راههای تازه تری در پیش می گرفت. می دوید اما عقب می ماند! شاید از راه دیگری باید می رفت، حتما" راه دیگری هم وجود داشت. حتما". باید به خود فرصت می داد تا بسازد آنچه را ساده لوحانه باور کرده و عهده دارش شده بود. راهها بسته می شدند و رشته ها پنبه. انگار همه کوچه ها بن بست بودند. اشک هم دیگر یاری نمی کرد. آب مزه تلخی می داد. چه اهمیتی داشت کسی دوستت بدارد یا دوستش بداری . چه کسی می فهمید، حس غریبانه زیستن با نکبتی غربت زده را؟ ... تا رمقی باقی بود و روزنه ای کوچک، باید می پرید. طوفانی دیگر لازم بود و فرشته ای برای مرهم گذاشتن بر بالهای شکسته اش! اگر تقدیر، له شدن در زیر آوار حسرتها بود، مسلما" مال او نبود! و... چه پوست انداختنی بود گذر از نهایت بیگانه شدن و یخ زدگی...  اکنون خیلی چیزها تغییر کرده. فهمیدن یا شناختن بعضی آدم ها، بعضی رنگ ها و حتی بعضی اشیاء گاهی لازم می شود! هر چیزی مفهوم و پیام خاص خود را دارد. دوستان هم انگار هر کدام تاریخ مصرف خود را داشتند! بعضی ها نیز خودشان خواستند جایشان را به اتفاق ها و آدم های تازه تری بدهند که این خود نیز خالی از تنوع و تفریح نبود! فهمید که چه بخواهد چه نخواهد همیشه چیزهایی گم می شوند و چیزهایی پیدا ...
دویدن از وسط بزرگراهها شاید دیگر خیلی جالب نباشد و یا فرار از چیزی که مجبور است یادش بگیرد، ولی هنوز خیلی چیزها برای ذوق کردن وجود دارند.می گویند فراموشی نعمت است و انسان، فراموشکار. اما او هر زمان که پوست تازه انداخته اش را نگاه می کند ، می پرسد: فراموشیﹺ چه چیز نعمت است !؟

۱ نظر:

  1. سلام
    یه بار دیگه این متن رو خوندم.اکثر مواردش برام آشناست.
    آفرین به شما که خوب مینویسی.
    خوب باشی.

    پاسخحذف