۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

از بهـر حفـظ منصـب

گفت: رفتم پیش رییس وآنچه که نباید، گفتم.نمی خواستم مطرح کنم ولی انقدر دلم سوخته بود وناراحت بودم که ناچار شدم بگویم. چون ازمن جواب خواست.کار بدی کردم، نه!؟ فکر نکند خواستم زیرآب بزنم یا از نان خوردن بیندازمش !
- حالا گیریم که این فکر را هم بکند، دروغ که نگفتی،آخر کار پاسخگوی اصلی تو هستی.هرجایش بلنگد، دردسرش مال توست. در ضمن نان دانه ای 700 تومان، همان بهتر که از خوردن بیفتد!
آقای رئیس یا مدیر یا هرچه ! وقتی موضوع را شنیده بود چشمان از تعجب گرد شده اش را از زیر عینک به خانم جوان دوخته بود. نمی خواست باور کند ولی گوینده صادق تر از این حرفها بود. پرسیده بود: واقعن !؟ اصلن ازش انتظار نداشتم. او صمیمی است. دلسوز است و ...خوب... خوب چرا این حرف را به خودم نزد!؟
- خوب معلوم است، مثل همیشه نخواسته با پیشنهاد شما مخالفت کند چون شما رییسش هستید!
آقای رییس سری تکان می دهد، لبهایش را به هم می فشارد و با لبخندی تلخ
می گوید: خوب باشم! نهایت اینکه با حرفش مخالفت می کردم و یا کار را به شخص دیگری می دادم.

- به این سادگی ها هم نیست. پس موقعیت و پستی که اینجا دارد چه می شود!؟
- ربطی به موقعیتش نداشت ! اگر دلیل محکمی داشت می توانست مرا قانع کند !.... راستی ، واقعن همه مجبورند با حرف رییسشان موافقت کنند، حتی اگر مخالف آن باشند!؟
- مجبور که نه ولی ...اینطوری بهتراست!
آقای رییس می خندد: خواهش می کنم هر زمان مخالفتی با حرفهای من دارید حتمن بگویید. نمی دانستم که همه موظفند با من موافق باشند!
- اگر بگوییم هم فرقی نمی کند چون به هرحال رییس ها می خواهند دستوراتشان اجرا شود و...
آقای رییس چند ثانیه به فکر فرو رفته بود، فقط چند ثانیه! شاید در دل به آنهمه هوش و فراست در اجرای نمایش های دراماتیک مدیرش آفرین می گفت!. روزهای بعد هیچ چیز تغییر نکرد، هیچکس جابجا نشد و هیچ حرف دیگری به میان نیامد. بار کار روی دوش همان قبلی ها ماند به اضافه ی اینکه زحمت آقای صاحب موقعیت کم شد! جای هیچ سرزنشی نیست . بقیه بروند کمی پاچه خواری و ناز و نوازش یاد بگیرند.سعی کنند پشت هم اندازی و داستان سرایی و شعربافی فی البداهه را به همراه زل زدن در چشم طرف مورد پاچه خواری شده تمرین کنند. اگر قافیه ها جور درنیایند مهم نیست با کمی لبخند وچشمک و چندتا جوک جذابتر هم می شوند! کجای دنیا تا این اندازه گل است که بلبلان بهر رسیدن به مقام و منصب و ریاست و مدیریت و معاونت و...(بسه دیگه! دارم شورش را در می آورم) نه سواد درست و حسابی لازم داشته باشند، نه اصالت و هویت، نه رفتاروکردار نیکو، نه تجربه، نه... هیییییییچ چیزدیگر (بازهم کنترل ازدستم خارج شد!) .
                چنین است گفتار و کردار نیست
                                      جز از گردش کژ پرگار نیست ...