۱۳۹۳ دی ۲۳, سه‌شنبه

چه عجب از این طرفا !!!

چند روزیه مشغله کاری کم شده. ماههاست که به یادتم ، چه کنم که کار اجازه ی نوشتن نمیده ، سر کار هم که نباشی انقدر موارد عقب افتاده هست و انقدر برو بیا و در کنار همه ی اینها روزمرگی ...
نوشتن انگیزه می خواد، قلم می خواد، یه ذهن آزاد و خلاصه یه چیزهای خاص خودش رو.  ای داد که چقدر بهانه آوردم. دلتنگت بودم اساسی . یه روزی باید بزرگ بشی، معروف بشی، خودتو نشون بدی، از اینکه تو ذوقت می زنن دلگیرنشی و اهمیت ندی، از اینکه حرفاتو رک و راست بزنی؛ حتی توی نوشته هات نترسی و نلرزی، تو حرفی، کلمه ای، جمله میشی و بعد هم صفحه و شاید هم کتاب؛ کتابی بزرگ ، پر از حرفهای نگفته و داستانهایی که سالها حملشون کردی با خودت! نمیدونم کی متولد میشین و پا روی صفحه های سفید میگذارین! کاش حس و حالی واسه اون روز باقی بمونه و همتی و اراده ای... بچه و نوه و نتیجه ای که ندارم براشون خاطره به جا بذارم! تازه، اونها هم پیر می شن و میرن ، اما صفحه ها باقی میمونن، قلم میمونه، حرفها هم میمونن... داد از حرف و کلمه و جمله ای که از روده و معده و اثنی عشر و گلو به کمک زبون بیان بیرون ! دوباره میرن تو همون دل جا خشک می کنن و تا آخر عمر باهاتن، خوبش قلقلکت می ده و بدش زخمی می کنه و همینطور داری باهاشون زندگی می کنی... آها، از نوشتن می گفتم، گفتم بیام بنویسم یه کم دلم باز شه دوباره برم بدوم واسه شرکت !!! فقط خواستم بگم خیلی دوستت دارم و خیلی مخلصیم. بازم می یام سر می زنم . یه وقت فکر نکنی تنهات میذارم ها، بی مرام تو هم گاهی یاد من کن ...

۱ نظر: