۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

گـريـز

این داستان را سال گذشته در وبلاگ قبلی گذاشته بودم. هوایش را کردم و اینجا آوردمش.
سپیده که زد بیدار شد. تمام شب چشم برهم نگذاشته بود. اولین بار نبود که
می خواست به شهر برود. پيشتر نيز رفته بود، با پدرش. اما اینبار کلی زبان ریخت تا به بهانه خرید داروهای مادربزرگش که از سالها پیش با دردهای گاه و بیگاه و ناله هایش جان خود و بقیه را به لب رسانده بود، پدر را برای تنها رفتنش راضی کند. دست و صورت را آبی زد و ناشتایی نخورده از در زد بیرون. فاصله خانه تا جاده را دوید. هوا کاملا" روشن نشده بود ولی صدای دورگه خروس همسایه احتمالا" خواب را به چشم همسایه های کناری حرام می کرد. ربع ساعتی ایستاد. داشت سردش می شد. وانت بار آقا شعبان را از دور دید که دارد چراغ می زند. دست تکان داد... 
در میدان شهر پیاده شد. ساعتی گشت زد. دو سه تا مغازه لوازم ورزشی را نگاه کرد. به خود قول داد که اگر روزی کار کند و پول دربیاورد حتما" یک جفت کفش کتانی برای خودش بخرد، سورمه ای با خطهای شیری رنگ. داروخانه دو تا خیابان بعد از میدان اصلی بود. چندتا مسکن و یک پماد خرید و زد بیرون. دوباره رفت جلوی مغازه ورزشی، نظرش عوض شد، شاید هم سفیدش را بخرد با خطهای سورمه ای .. کیسه داروها در دست و سلانه سلانه در جاده می رفت. خورشید می خندید. غرق در رویاهایش زد زیر آواز، تقریبا" به وسط جاده رسیده بود که دست راننده خمار کامیون روی بوق رفت. صدای گوشخراش بوق ممتد و آواز پسرک در هم آميخت و...
روح پسرک در فضای بیمارستان می گشت. مادر، پدر را سرزنش می کرد، اشک خواهر و چشمان بهت زده برادران مادر بزرگ را داغانتر می کرد. پسرک فریاد می زد: " من خوبم، گریه نکنید، اینجا هستم...!  " آدمهای زنده که صدای ارواح را نمی شنوند ! ... طاقت رنج خانواده را نداشت یا مرگش تقدیر نبود!؟  بعداز دقایقی دوباره به کالبدش برگشت.برگشتی اجباری !
تا سالها بعد پدر و مادر هر روز سجده شکر به جا می آوردند. پسرک دیگر حرف نزد. دیگر نخواست به شهر برود، حتی کتانی ها را هم دیگر نمی خواست. شیون می کرد، خود را به در و دیوار می زد و می خواست برگردد ! زمینی ها را نمی خواست ! گاهی در حالیکه لبخند بر لب داشت،به نقطه ای زل می زد و زیر لب چیزی می گفت. ملای ده گفته بود : " محتملا" با ملائک حرف می زند، آخرتش را زودتر از موعد، در زمین دیده و خواهان آن شده! " بقیه اهالی می گفتند: " جنی شده، دیوانه شده، مخش بدجور تکان خورده! " هیچ درمانی اثر نکرد. پسرک خودش می دانست که دیوانه نشده و حالش خوب است و در دل به حماقت زمینی ها می خندید.
هنوز هم در تلاش است که برگردد. چندی پیش شنیدم باز خواسته خودش را بکشد اما نجاتش دادند. تصمیم دارد آن بالایی ها را زیاد منتظر نگذارد... مادر بزرگ دارد درد می کشد. در عجب است که چرا ملائک سراغ او نمی روند!؟ او که اینهمه عبادت کرده، رنج کشیده، سر بر خاک گذاشته و چشم بسته همه ی تقدیر را پذیرفته ! آرزو می کند مثل نوه اش باشد يا چه بهتر که به جای او ! اما می داند که پسرک خیلی زودتر خواهد رفت.
شاید هم تا حالا رفته باشـد !

۹ نظر:

  1. این داستان را سال قبل در وبلاگ قبلی خوانده بودم. یادم نیست که نظری هم داده بودم یا نه؛ شاید نه، شاید هم چرا. ولی گمان نمیکنم. شاید خود را به جای پسرک گذاشته بودم و از آن بالا داشتم خودم را میدیدم که حروف عجیبی را تایپ میکنم تا نظری در باره‌اش بنویسم و بعد، از قول پسرک به خودم خندیده بودم. شاید از قول پسرک خودم را یکی از اهالی این ده کوچک دیده بودم، پس هر نظری سخیف می‌شد در نظرم.
    شاید هم اینگونه نبوده است و چیزی نوشته و به محض ارسال پشیمان شده بوده‌ام ولی دیگر کار از کار گذشته بوده ... یادم نیست.
    همیشه چنین است. درست مثل حالا که پسرک از آن بالا نگاهم میکند، و من که نمیخواستم مرا یکی از اهالی ده بداند، اما در سرنوشت خود اسیر شدم و به جای کلید برگشت، کلید ارسال را نواختم.

    پاسخحذف
  2. سلام
    ممنون از نظرت،ولی اگر قرار نبود ارسال شود چرا نوشتی !!!؟ البته من همیشه از نظراتت خرسند می شوم.

    پاسخحذف
  3. ما ادمها از ناشناخته ها ترس داریم و مشکل اینجاست که نمیدونیم واقعا چه رخدادی بعد از مرگ در انتظارمونه.

    پاسخحذف
  4. ارتمیس
    نظر نادر نظر بسیار جالبی بود!

    پاسخحذف
  5. ارتمیس
    من اپم دوست عزیز.

    پاسخحذف
  6. ارتمیس
    جوابتو همونجا دادم! لذت میبری از سرعت*لبخند*
    کجا بودی این چندوقته؟*قهر*

    پاسخحذف
  7. سلام
    زیبا بود.
    خصوصا از جنبه توصیفی فضا را عالی ساخته بودی

    پاسخحذف
  8. ممنون از استوانه و اینکه آرتمیس جان والله قهر نیستم فقط سوژه هنوز نیامده!

    پاسخحذف
  9. بسیار منور فرمودید با حضور خویش.
    و بسیار خوشحال شدم از خواندن داستانی به قلمتان.

    پاسخحذف