۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

ذره بین

ساعت8:30 شب سلانه سلانه می رفتم خانه.بغض های تلنبار شده ی چند روز اخیرسنگینم کرده بود. متوجه اطرافم نبودم،حتی متوجه فروشگاه بزرگی که نور زیاد و رنگارنگ چراغهایش چشم را می زد، نشدم ! این از کجا سبز شد!؟ نفهمیدم کی مقابل در فروشگاه رسیده بودم که ناگهان از پشت در، دستی بیرون آمد و راهنمایی ام کرد بروم داخل! هرچه نگاه کردم صاحب دست را پیدا نکردم. انگار تمام وجود آن آدم فقط یک عدد دست بود! رفتم داخل. مکانی زیبا و باشکوه ، صدای موسیقی، صدای خنده، رنگهای شاد، تمیز… ساعتی گذشت. دنبال گوشه ی دنجی گشتم تا کمی بنشینم و خستگی در کنم. کافه کوچکی در کنار فروشگاه بود. برای اینکه از سر و صدا در امان باشد دورتا دورش را از شیشه های دوجداره ساخته بودند و داخل کافه پر بود از گیاهان سبز و گلهایی که نمی شناختم. کف کافه با چمن مصنوعی پوشانده شده بود و موزیک و نور ملایم و مبلمان راحتی شیری رنگ و آب نمای کوچکش فضایی بی نهایت آرام و زیبا بوجود آورده بود. انقدر که دلم می خواست شب را همانجا بمانم. تازه نفسم جا آمده بود که خانم جوان و زیبایی آمد سر میز و پرسید: " سلام عزیزم، چی میل داری؟ "
- سلام... یک ...
نگذاشت حرفم تمام شود! رفت وبا یک لیوان بزرگ به اندازه یک گلدان به اضافه ی یک ظرف پر از کیک به اندازه یک دیس پلوخوری، از همانها که وقتی بیست سی تا مهمان داریم مادرم توش پلو می کشد! برگشت. یک شاخه بزرگ رز هم تقریبا" به اندازه 3 متر گذاشت روی میز! تشکر کردم و گفتم: همه ی اینها برای منه!؟ چقدر بزرگ هستند!
- بله. چون برای اولین بار میهمان ما هستید، اینها هدیه ی ما به شماست!
گلدان را برداشتم و چند جرعه نوشیدم. هرچند میلی به کیک نداشتم اما با یک چنگال بزرگ تکه ای برداشتم ،اووم خیلی خوشمزه بود. دوباره رفتم سر وقت گلدان و نوشیدنی.اگر می خواستم همه محتویات گلدان را بخورم باید یک دستشویی پیدا می کردم و تا صبح آنجا می ماندم! از کافه آمدم بیرون. چیزی که توجهم را جلب کرد یک ویترین شیشه ای خیلی خیلی بزرگ ودر پشت آن موجودی بسیار اخمو با یک ذره بین هم قد خودش در دست .فقط دوتا چشم ورقلمبیده و یک دهان باز معلوم بود. آخر هم نفهمیدم طرف زن است یا مرد! و در یک چنین جایی چکار می کند!؟ بالای سرش یک تابلو بزرگ سفید که رویش با سیاه نوشته شده بود : " انواع ذره بین ! " آویزان بود. در حالیکه بر وبر نگاهم می کرد با همان ترشرویی گفت :
- آهای، بیا اینجا ببینم!
- برای چی؟
- چرا اینطوری هستی!؟
- چطوری؟
- معلوم هست چی تو اون کله ات می گذره؟
- ببخشید مثل اینکه شما حالتان خوب نیست...
- نخییییر نخیییر بنده خیلی هم خوبم. این شمائید که مشکل دارید. به خودت جلوی آینه نگاه کردی؟
- خوب معلومه آدم ناحسابی...
- آها پس خودتو خوب ندیدی.
حال و حوصله ی بحث با احمق ها را ندارم. برگشتم که بروم، ذره بین داد کشید:
- مگه با تونیستم!...
محل نگذاشتم و راهم را کشیدم و رفتم. صدا را می شنیدم که یک فلک زده ی دیگر را گیر آورده .از فروشگاه زدم بیرون. نفس کشیدم. لعنت کردم هرچه ذره و ذره بین فروش و ذره بین ساز را ! فکر کردم اگر یک سمعک داشت بهتر بود...
فردا شب که می رفتم خانه، رفتم سمت خیابانی که فروشگاه در آن بود. نه به خاطر آن موجود و ذره بین هایش، به خاطر کافه کوچک و دنجش. نبود. حالم گرفته شد. یادم افتاد اندازه نوشیدنی و دیس کیک و گل رز هم کمی عجیب بود. نکند به آن هم ذره بین وصل کرده بودند!؟ گل رز سه متری را کجا پرورش می دهند!؟ ... آها! آنها شاید ظاهر قضیه بوده برای گول مالیدن ! از کافه رفتن هم منصرف شدم. صدای آن موجود در گوشم زنگ می زد. کاش سمعک داشت ولی چه اهمیت دارد، هر کس هرطور که دوست دارد می تواند ببیند یا نشنود ! زندگی یعنی آزاد دیدن، آزاد فکر کردن ، آزادانه نشنیدن ، یعنی دلبخواهی!
صبح که می آمدم خودم را خوب در یک آینه بزرگ نگاه کردم. راست می گفت! چطور نفهمیده بودم که حجم کله ی من گنده تر از آینه شده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر