ازدوردستها، پشت مه، رنگهایی دیدم. می رقصیدند، می پریدند ، مثل آتش بازی. آبی و سبز، سرخ و زرد. نارنجی بود. سفید هم بود...
رفتم توی مه. قطره های شبنم روی صورتم نشستند. سرم را بالا گرفتم و چشمهایم را بستم. خواستم نفسی تازه کنم که سرگردان شدم در فضایی غریب ! مه داشت می رفت. شبنم ها خشک شدند. رنگ ها محو شدند. چقدر عجیب! یعنی اشتباه دیده بودم !؟ پیشتر رفتم. خالی بود. شاید انعکاسی در آنجا وجود داشت که همه چیز را از دور،رنگی نشان میداد !
کو نارنجی؟ آبی کجاست؟ شبنم چه شد؟
ازکنار تک درختی کهنسال،صدایی آمد:" سیاهی ام را ببین! بپذیر مرا،که همین است ودیگر هیچ! "
گفتم : "می روم "
آهسته گفت :" بمان . سبز باش، آبی، گاهی سفید و... چه بهتر که سرخ ! "
گفتم: " تو می پذیری!؟ "
آرام بود، جدی و یکنواخت . به نظر می آمد روح ندارد. آهسته گفت :
" نه ! من مطلقم، سیاه همه چیز است، سیاه یعنی همه ی رنگها! "
" نه ! من مطلقم، سیاه همه چیز است، سیاه یعنی همه ی رنگها! "
پرسیدم: " بقیه کجا هستند؟ "
گفت: " اسیرند ! "
به سویش دویدم.خواستم رهایشان کند. عقب رفت. شاید ترسید رنگ های پشت سیاهی اش را بدزدم! ... شاخه ای را گرفت. شاخه از جنس خودخواهی اش بود، خشک و سخت با شیارهایی عمیق. رفت بالا. فریاد می زد: "همین است و دیگر هیچ ...! "
چشمهایم را باز کردم. باران می بارید. بوی تازگی آمد. ایستادم. نفس کشیدم . مه بود.به سختی می توانستم رنگ و فضای مه آلود را ببینم . باور داشتم که خالی نیست و هرچیزی رنگ خودش را دارد،اما...هنوزتردید دارم، اگر تکه ای از شاخه ی خودخواهی اش در گوشه و کنار دلم مانده باشد...!؟ آنقدر می ایستم تا باران آن را هم بشوید و ببرد.
چه زیبا تصویرکردی سیاهی ای را که بارنگ های رنگارنگ ِ فریبش ، چشم های آدمیان را به دنبال خویش می کشد وچون نزدیک می شوی درمی یابی که هیچ نیست جز سیاهی نفرت انگیز خودخواهی و دروغ وفریب که خودرا با هزاررنگ آراسته است. چون عجوزه ای به هیئت یک پری دریایی.ودریغ که ازاین دست ، امروزه بسیار است :دزدی با سیمای رابین هود ، هوس رانی در کسوت عارفی پرهیز گار، لکاته ای با قول و غزل و هوش ربایی زنی اثیری ، دون ژوانی بارفتار روشنفکری فرهیخته.....
پاسخحذففرم نوشته ات هم ، چون محتوا بدیع و زیبا بود. بخصوص بخش پایانی که رهروراازجهل بدر آوردی و دوباره به مه و باران و تازگی رساندی(که چقدرمن این مه رادوست دارم!) امید که بعدازاین سیاهی را درپس رنگ ها به انتظارباشد.
من فکر میکنم معنای هر مقوله هنری دریچه ایست به جهانی دیگر دریچه ای خاص وهر کس معنای مورد نظر خود را دریافت می کند فارغ از منظور و معنای خالق اثر ، برای من نوشته ات زیبا بود هم به لحاظ لحن گفتار و هم از آن حیث که همیشه در گوشه ی ذهنم جائی هست شبیه آن جائی که تو به تصویر کشیده بودی ، اما سیاهی آن هم بلائی ایست گریز ناپذیر
پاسخحذفدراین میدان اگر پیروز گردی گویمت گردی / وگر بشکستی انجا زودتر از مرگ خود مردی
سلام فریبا جان
پاسخحذفبه به به به به به ...من خیلی لذت بردم این گونه نوشته ها که در ابهام و شک است من بسیار دوست دارم
الخصوص که بعد به یک عینی رسیدی. از ابهام و شک عبور کردی و به یقین رسیدی .
خسته نباشی من خیلی لذت بردم به نظر من تا الان این شاهکارت است و منتظر شاهکار بعدی هستم .مهناز
به عقیدة من چنین تصویری از این دید هم میتواند نگاه شود:
پاسخحذفتوقعی که ما از هرچیز یا هر کسی داریم، در برداشت ما نسبت به آنچه که در واقعیت میگذرد (یعنی در آنسوی مه)، بسیار تأثیرگذار است. زیرا که ما از پیش به استقبال آنچه نیست و دوست داریم باشد رفتهایم. چه بسا اگر انتظار ما از آن یا او واقعیتر میبود، آن وجودِ آن سوی مه تا این حد سیاه نمیبود. درست مثل دوستی که آنسو ایستادهباشد و ما (که آن دوست تصوراتِ ما را بر نیاورده)، لباسِ دشمن بر تن او کردهباشیم. او هنوز هم خواهان دوستی ماست ولی ما او را سیاه میبینیم.
ــــــــــــــ
این فقط دید من بود به این تصویر. پُر مسلم است که دیدها متفاوت و بسیار است.
نوشتة خوبی بود فریبا. شاد باشی و موفق
دوباره خواندم ، دوباره زیبا بود .
پاسخحذفجمشید عزیز
پاسخحذفممنونم از اینکه همیشه هستی و می خوانی و می نویسی.
رنگها،نشان نزدیکی
پاسخحذفرنگها نشان فاصله اند
رنگهای سنگین سازش
رنگهای ترحم انگیز خواهش
رنگهای شاد و قدیمی
رنگهای تازه و غمگین
رنگ های گمشده در من...
مثل خواب های شاعره ای
هر یک
مزار خاطره اند
ناشناس عزیز
پاسخحذفرنگ ها پر می شوند و گاهی کم، تازه می شوندو گاهی محو، تنها ما هستیم که می مانیم و می گذاریم در ما گم شوند یا خاطره...
چه زیبا گفتی از باران و چه زیبا گفتی از رنگ...
پاسخحذفامید هرچه می بینی رنگین کمان باشد پس ازباران