- سلااام بلا دوره انشالله... آخه چرا اینطور شدی...!؟
- دوست من! تو سن ما دیگه طبیعیه...
- بیمارستان خوبیه ! مجهزه،تمیزم هست!
- آره خیلی هم خوب می رسن .
- دوست من! تو سن ما دیگه طبیعیه...
- بیمارستان خوبیه ! مجهزه،تمیزم هست!
- آره خیلی هم خوب می رسن .
- اینهمه عکس و آزمایش و اسکن و ام آر آی و... خوب ، نتیجه !؟
- معلوم نیست، باید صبر کرد، باید دید...
اتاق گرم است ، هم اتاقی خوب است،آمد و شدها، مهربانی ها و دلواپسی ها و... صورت مهربان و چشمان میشی اش، موهایش را که سالها پیش نه کم کم که انگار یکباره سفید شدند ،" پدر جان " گفتنش را که اگر اینطور صدایمان نکند یعنی قضیه خیلی جدی است ! و استقامت و استواری اش را در تمام زندگیم ستوده ام. فراز و فرود روزگارو دور شدن از آرمان هایش هرگز بهانه ای نشدند برای شکوه و گلایه که مایه ی سپاسی بودند از پروردگار. من نیز سپاسگزارم از سرنوشت که او را برایم انتخاب کرده . دستانش را می بوسم که قلمفرسایی ها کرده اند و چشم بر گونه های خندانش می گذارم. می گوید: " من خیلی خوبم، خیلی، شب خودم با شما تماس می گیرم، مواظب خودتان باشید پدر جان..." دوباره می بوسمش . خیره می شوم در چشمانش ، خواستم بگویم هنوز هم می خواهم او مواظبم باشد...
- وقت ملاقات تمومه! خواهش می کنم بفرمائیـد!
دیگر حرفی نمی زند، با نگاهی جدی دستانش را در هم گره می زند. منظورش را فهمیدم: " به قانون احترام بگذار" می خندم و دستش را
می فشارم و شب منتظر تلفنش می شوم...
- وقت ملاقات تمومه! خواهش می کنم بفرمائیـد!
دیگر حرفی نمی زند، با نگاهی جدی دستانش را در هم گره می زند. منظورش را فهمیدم: " به قانون احترام بگذار" می خندم و دستش را
می فشارم و شب منتظر تلفنش می شوم...
سلام خسته نباشی
پاسخ دادنحذفدر طول خواندن مدام چهره ی پدرم جلوی رویم بود وخیلی دلم برایش تنگ شد .فردا برای مراجعه به پزشک او را خواهم دید و خواهم گفت که خیلی دوستش دارم.
آدم تا وقتی جوان است با آن که معمولا" فاصله ی فرهنگی زیادی با پدرومادرش پیدا می کند ، با آن که هیچ چیز اززحمات آن ها نمی فهمد با این همه خیلی دوستشان دارد. پدر و مادر هم بااین که آدم درکودکی و جوانی جز دردسر ونگرانی و تشویش چیزی برای آن ها ندارد ، جانشان را برای آدم می دهند. واین همه ، یعنی آن عشق یگانه و پرراز ورمزی که باید معیار همه ی عشق های دیگر باشد. عشقی بدون چشم داشت ، عشقی بدون حساب و کتاب ،عشقی همراه با ایثار......عشقی که متاسفانه هیچ جای دیگر ، هیچ وقت پیدا نمی کنی.
پاسخ دادنحذفخواندم.
پاسخ دادنحذفاز مشیری :
.................
حیف ،
می دانم که دیگر ،
بر نمی داری از آن خواب گران سر ،
تا ببینی
خورد سال ِ سالخورد خویش را
کاین زمان ، چندان شجاعت یافته ست ،
تا بگوید :
- راست می گفتی ، پدر » ... !
فریبا جان سلام
پاسخ دادنحذفمن ایمیل تو را دریافت کردم و تست می کنم که ببینم می شود نظر ارسال کرد؟
بله دوست عزیزم
پاسخ دادنحذفمی شود نظر ارسال کرد.
متشکرم
سلام فریبا جان
پاسخ دادنحذفبعد ازخواندن داستانت ، چنان اشکهایم غافلگیرم کرد که اگه واژه خجالت معنی نداشت ساعتها ادامه می دادم ....
خیلی قشنگ نوشته بودی
افسانه
سلام فریباجان
پاسخ دادنحذفچقدر زیبا نوشتی
بعد ازخواندنش اشکهایم چنان غافلگیرم کرده بود که از واژه خجالت بی معنی بود تا مدتها ادامه میدادم...
افسانه
سلام فریبا جون
پاسخ دادنحذفچقدر زیبا و لطیف نوشتی. منو با خودت بردی به خاطرت تلخ و قدیمیم.
هنگامه