چرا اینطوری شده !؟
به خواندن هر وبلاگی می روم به روز نمی شودکه هیچ،صاحبش هم حوصله ی به روز کردن ندارد. چه می گویم. وبلاگ که دست ندارد خودبخود به روز شود، صاحبش باید این کار را بکند دیگر! بی وبلاگ ها که دیگربدتر! همه یا خسته اند یا بیمار، از حرف يا رفتاری دلشکسته اند و یا درغم از دست دادن یار، شاید هم کسی که قرار بود یار شود و نشد، انزوا را ترجیح داده اند. یکی حوصله ی کار کردن ندارد، آن دیگری فراری شده از هیاهو و سر و صدا و ترافیک و بوق و آلودگی. اگر چند صباحی هم به کسی خوش گذشته باشد، در اسرع وقت چنان ضد حالی نصیبش شده که با کمال میل عطای خوش گذرانی را به لقایش بخشیده ... جسارت نشود ها، خودم هم جزو همین ها هستم ! بالاخره هر کسی در یکی از رده بندی های بالا جا می گیرد. قبلن ها! با درد دل کردن پیش دوستان و گوش کردن چندتا آهنگ غمگین و چند روزی با موهای ژولیده و پلک های سرپائین و لبهای آویزان گشتن مشکل به طور کامل حل می شد! این روزها روش همدردی در وبلاگ بیشتر جواب می دهد. حالا بیائید همدیگر را دلداری بدهیم. باز هم حوصله ندارید!؟ خوب، ... پس برای خودمان می رویم بالای منبر: " عزیز دلم، نازنینم، زندگی یعنی غم و شادی در کنار هم، گریه که هست، خنده هم هست. اگر تلخ نخوری شیرینی مزه نمی دهد که! این هیجانات برای خیلی جاهای بدن خوب است! .. بروم یک لیوان لیموناد با یخ فراوان درست کنم.شما هم امتحان کنید!
راست میگی والا! خب شرایط روحی ما ادما همیشه یکسان نیست. بالا و پایین داره و اون روزایی که حالمون خوبه نمی نویسیم! عادت داریم غمهامون رو بنویسیم.
پاسخحذفدقت کردی که همه ماادمهای امروزی تنهاییم؟ و این بزرگترین معضله!
پاسخحذفهمینطوره !!!
پاسخحذففریبا جان! همینطوره که میگی.یک دل مردگی ویاس همگانی برهمه بخصوص اون هایی که دستی به قلم دارند ، وباز به ویژه دروبلاگ نویسان حاکم شده. علت اون هم شاید یکیش شرایط عمومی جامعه و دیگری خود سانسوری وفضای بیمناکی باشه که پیرامون همه مونه. ولی به قول تو باید همت کرد وبه هرترتیبی که شده این سکوت و رو شکست و فضارو شاداب و پرشورکرد.ما هنوززنده ایم وتا زنده ایم حرف و فریاد داریم ومیتونیم عاشق بشیم واز عشق و زندگی وشوربگوییم.
پاسخحذفمن یکی که واقعا ته کشیدم دوست عزیز
پاسخحذفمرسی از تو که مرتب به من سر می زنی و ببخشید اگه دست خالی بر میگردی
فعلا خودم هم خالی شدم
روزگاري پلكان خانه پدربزرگ در طبقه دوم به اتاق خلوت خدا مي رسيد.سراغش كه مي رفتي دراز كشيده بود و يك ليوان ليموناد با يخ فراوان مي نوشيد،خدا را مي گويم.
پاسخحذفخيال خدا راحت بود.
اين روزها كه تهي تر از هميشه شديم،سر خدا شلوغ است و هيچوقت هم ديگه تو اتاقش نيست...
راستي خونه پدر بزرگ و خود پدر بزرگ هم ديگه نيستند...
عزیزم رها و ارتمیس یکی هستن. امیدوارم از هردو وب لذت ببری.چطور میشه این خصوصیش کرد؟ خودت خصوصیش کن.
پاسخحذفدرود
پاسخحذفنوشتههای خودم است دوست خوبم. آن فقط یک تلمیح بود.
خیلی خوشحال شدم از آشنایی به شخصیتی چون شما!
سلام
پاسخحذفجانا سخن از زبان ما می گویی